فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

نی نی نقلی من و بابا

آغاز سال ٩٦

                  چه قدر اتفاق افتاده خداي من... شوهر جان براي س كاري به اتريش رفت و با موفقيت برگشت پدر شوهر جان براي همايشي به تهران اومد و چند روزي مهمان من بود و خيلي خيلي به سه تاييمون خوش گذشت واقعا عالي و خاطره انگيز بود لاغر شدم كه مهم ترين و خوشحال كننده ترين اتفاق اخير بود سال ٩٦ اومد و عيد بسيار خوبي داشتم كه همراه با خانواده همسر رفتيم مسافرت و كلي گشتيم بعد از عيد هم همش مشغول مهمون بازي هستيم كه خيلي خوبه و من عاشقشم فاطمه يكتا هم اونقدر عاقل و خانوم شده كه ديگه كاملا تو كاراي خونه به مامانش كمك ميكنه تو ضيحات عكس...
28 فروردين 1396

روزي روزگاري

خيلي وقته چيزي ننوشتم وقتي يه اتفاق خوب مي افته ميام اينجا و سريعا ثبتش ميكنم تاروزي با خوندنش دوباره يادش بيافتم و لذت ببرم ولي ثبت اتفاقات بد هيچ لذتي نداره عموي عزيزم رو از دست دادم و خانواده ي عموم كه خيلي دوسشون دارم غرق در عزا و ماتم شدن.... خيلي اتفاقات افتاد ولي سايه ي اين اتفاق اونقدر شوم بود كه شايد جاي خوشي چنداني براي آدم باقي نميگذاشت يكي از اتفاقات خوب دعوت اعضاي هيئت دولت و رييس جمهور از شوهر جان بود ، آن ها از اختراعات شوهر جان ديدن كردن و حسااابي خوششون اومد بعدش هم شوهر جان به عنوان يك نخبه كه موسس يه شركت دانش بنيان بوده به يك برنامه تلويزيوني دعوت شد كه در حال پيش توليد و ضبطه و هنوز پخشش شروع نشد ايم...
10 بهمن 1395

سفر شوهر جان به كربلا

شو شوهر جان در روز دوشنبه مصادف با ٢٣ آبان به مقصد كربلا منزل رو ترك كرد و ما به خونه ي پدر و مادر جان عزيزم آمديم من و دختر قشنگم دلم براي شوهر جان تنگ شده پاش توي فوتبال آسيب ديده بود و نگرانش بود ولي خدارو شكر الان خوبه همين كه محمد امين رفت فاطمه يكتا مريض شد اولش يه عااالمه استفراغ بعد هم تب و اسهال واي حداي من خيلي سخت بود زنگ زدم به پدر شوهر جان و اون هم سريعا ليست داروها رو برام اس ام اس كرد خدا خيرش بده  رفتم دارو ها رو خريدم و سريع دادم خورد، ديگه خيلي راحت داروهاش رو ميخوره دو روز تبش طول كشيد ولي خدارو شكر زود خوب شد چه قدر داشتن پدر و مادر نعمت بزرگيه اونا همه ي تلاششون رو ميكنن كه...
28 آبان 1395

تصميم بزرگ

چه قدررر خوشحالم از اينكه يه مامان هستم و از داشتن فاطمه يكتا فاطمه يكتا انقدررر خوبه كه جدا باعث افتخاره بزوگترين نعمت زندگيه منه البته بعد از مامان و بابام و خواهرام و شوهر جان و خونواده اش الان همه خوابن دختر كوچولو شوهر جان موقع تميز كاري خونه چشمم به يه جفت كفش مشكي ورنيه كوچيك دخترونه دم در افتاد كه مال دختر خانوم گل كلابم هستن... جدًا از ديدن اين صحنه احساساتي شدم از اينكه من يه دختر دارم يه دختر سه ساله ناز كه كفشاش دم درن... دوست دارم يه دختر ديگه مثل فاطمه يكتا داشته باشم يه دختر با خصوصيات فاطمه يكتا يه خواهر براي فاطمه يكتا... تصميممون براي بچه دار شدن جدي شده خدا خير بده جاري جان ر...
19 آبان 1395

غول هاي من

زندگي با سرعت ميگذره ولي من احساس ميكنم كه توقف كردم توي يه زمان توي يه مكان حالا كه كدبانوي يك منزل خصوصي هستم حالا كه ملكه ي قصر خودم هستم احساس ميكنم بايد سرعتم رو بيشتر كنم شايد با سرعت زندگي هماهنگ بشه الان سال هاست كه يك سري كار واجب رو براي خودم به غول هاي بزرگي تبديل كردم و انجامشون ندادم در حاليكه غول ها در ته ته هاي ذهنم غرش ميكنند و مدام خودشون رو به يادم مي آرن.... انقدر از غول ها فراري ام كه الان كه ميخواستم اينجا بنويسمشون بي خيال شدم و گفتم ولش كن.... نميدونم شايد كم كم برم به جنگشون و دونه دونه زمين بزنمشون فاطمه يكتا مرتبا ازم درخواست ميكنه كه يه خواهر براش بيارم و هنوز هم درخواست...
8 آبان 1395

مهد قرآن

بالاخره بعد از كلي تحقيق و تفحص دختر خانوم رو كلاس مهد قرآن نوشتم و فردا اولين جلسشه خدا كنه خوشش بياد خيلي بزرگ و خانومه و عاقله واقعا مايه ي افتخاه خيلي به خاطر وجودش خدارو شكر ميكنم همه چيز رو خيلي منطقي قبول ميكنه و دليل همه ي كارهايي رو كه اانجام ميده ميدونه وسايلش رو جمع ميكنه، دستشوييش رو كاملا مستقل شد( يعني خودش ميره و خودش رو ميشوره و مياد) تمام كتاباش رو هم حفظه ديروز كلي كتاب جديد از انتشارات قدياني براش سفارش دادم كم كم دارم به يه بجه ي ديگه فكر ميكنم يه خواهر برا فاطمه يكتا بجه ام خيلي دلش خواهر ميخواد فقط استرس هايي ذهنم رو مشغول كرده... نكنه مثل فاطمه يكتا نشه اصن شايد پسر بش...
27 مهر 1395

تولد سه سالگي فاطمه يكتا و سفر به شمال

از اهواز با يه عالمه خاطرات خوش و قلبي لبريز از محبت و عشق عزيزانم برگشتم  تمام راه به خوبي ها شون و جهره هاي مهربونشون فكر ميكردم خدا حافظي هاي گرم و آغوش هاي صميمي و پر مهر... اي كاش كه همشون براي عروسي ندا بيان تهران تا دوباره ببينمشون صدام گرفته بود خيلي شديد جوري كه كاااااملا تغير كرده بود و از پشت تلفن هيچ كس من رو نميشناخت دو روز بيشتر به تولد فاطمه يكتا نمونده بود و كلي كار داشتم لوس بازي و خستگي سفر و گذاشتم و كنار و دست به كار شدم تميز كاري ، تزيينات ، تهيه ي ليست خريد، درست كردن غذاها و ... به همه ي مهمونا هم دوباره زنگ زدم و خنده دار اينجا بود كه صدام رو نميشناختن و طي صحبت كردن چند بار ا...
5 شهريور 1395

سفر به اهواز

بالخره جا به جا شديم... اسباب كشي سخت بود ولي تموم شد... احساس خوبي دارم يه حس آرامش كم كم دارم تو خونه ي جديد جا مي افتم و بهش علاقه مند ميشم مشكلات كم كم دارن حل ميشن و كفه ترازو به سمت اتفاقات خوب سنگيني ميكنه... ماه رمضون سخت و زيبايي رو پشت سر گذاشتم با يه عالمه حاجت و دعا و. نيايش.... خدايا شكرت به خاطر همه چيز ، اين حس خوب ، اين احساس آرامش داشتن.... زندگي هميشه در جريانه به همراه تمام اتفاقاتش شايد اگه همشون هميشه و هميشه و هميشه باب ميل ما باشن ديگه  قدر روزاي خوب و شيرينمون رو خيلي ندونيم... اين روزا سرم خيلي شلوغ بود خيلي زياد بعد از اسباب كشي رفتيم اصفهان و سه روز را در چادگا...
5 شهريور 1395

شيراز و رمضان ٩٥

شوهر جان گفت كه خيلي خستم خسسسسسته از كار ، درس ، گشتن دنبال خونه و .... بيا بزنيم و بريم مسافرت حالا كجا بريم؟ شيراز.... چه پيشنهاد عالي اي بود  واقعا دستش درد نكنه اين شد كه چهار روز تعطيلا خرداد رو رفتيم سفر ، اول رفتيم اصفهان پيش خانواده ي شوهر جان و از اونجا رفتيم شيراز... خوشا شيراز و وضع بي مثالش زيارت شاهچراغ، حافظ و سعدي... باغ ارم و دروازه قرآن. حمام و بازار وكيل... همه جا قشنگ بود و خدارو شكر خيلي خوش گذشت.... برگشتيم اصفهان ، همون شب مادر شوهر جان برام تولد گرفت و حسابي خوشحالم كرد فرداش اومديم تهران  ماه رمضون شروع شد ماه رمضون زيبا و خاطره انگيزه هيچ وقت تكراري نم...
31 خرداد 1395

عمه هاي عزيزم

هميشه همه ي اتفاقات بد و همه ي اتفافت خوب با هم نمي افتن مثل دو كفه ي ترازو ميمونن، يه وقتايي خوشيا بيشتره ناراحتيا كمتر يه وقتايي مساوي ان و يه وقتايي هم ..... هيييييي.... الان دقيقا نميدونم تو كدوم وضعيتيم.... نميدونم چي شده و چي به صلاحمونه فقط همه چيز رو سپردم  به خدا.... و ميدونم كه انفاقات خوبي افتاد و انشالله كه اتفاقات بهتري هم در راه هستن بي خيال اتفاقاي بد.... بي خيييااااااال.... ولي خيلي همه چيز تو هم تو هم شده واقعا نميدونم كه نذرايي كه كردم هر كدوم برا چه مسئله اي بوده... خونمون ....... ديروز نوشتمشون كه انشالله براي ادا كردنشون بدونم چي به چيه.... نيمه ي شعبان امسال بسيييار ...
11 خرداد 1395