حال و روز ما
حال و روز ما 
بالاخره امروز تميز كار اومد و خونه رو تميز كرد و از انجايي كه آقا بود و من تو خونه راحت نبودم، فاطمه يكتا رو برداشتم و رفتم خونه مامانم...
خيلي خوب بود وقتي برگشتم خونه مثا دسته ي گل شده بود
البته دست شوهر جان درد نكنه چون بنده خدا يعني ميخواست درس بخونه ولي همش كمك تميز كار وسيله جا به جا كرده بود و در آخر هم فرشا رو پهن كرده بودن
الان فقط مونده مبلا رو بيارن ( مبل ساز بد قولي كرد و كاري كه قرار بود به هفته اي بهمون تهويل بده الان دوهفته گذشته و هيچ خبري نيست)و يه سري اهداف ديگه هم تو سرم دارم كه انشالله عمليشون خواهم كرد....
هفته ي پيش رفتيم اصفهان و خدارو شكر خيلي خوش گذشت
به يمن ورود جاري كوچيك به خونواده ي همسر اصفهان رنگ و بوي ديگه اي گرفته ....
اين سري با هم رفتيم استخر و سينما( شاهزاده ي روم)
يه روز صبح هم با دوچرخه ي دونفره اي كه پدر شوهر جان خريده من و شوهر جان رفتيم اصفهان گردي، واقعا خوش گذشت
خيلي باحال بود
فقط يكم سوژه ي شهر شده بوديم
يعمي تقريبا همه با انگشت نشونمون ميدادن خيلي ها هم ميپرسيدن كه اين رو از كجا گرفتين و .....
پدر شوهر جان هم همزمان با ما فاطمه يكتا رو با ماشين برد لب رودخونه سنگ پرتاپ ميكردن تو آب....
از اصفهان كه برگشتيم رفتيم مستقيم خونه ي مامانم اينا براي تولد بابا جونم و البته ديدن عمه ام كه از اهواز اومده بودن
فاطمه يكتا روز به روز بامزه تر ميشه، واقعا چه حكمتي هست تو كار خدا كه بچه ها هر روز به شيريني جديدي براي پدر و مادرشون دارن...
هر روز يه حرف تازه
يه جمله ي بامزه
دوشنبه معصومه خواهر اومد خونمون و فاطمه يكتا و طاها كلي با هم بازي كردن و خدارو شكر خيلي خوب با هم كنار ميان..
اين روزها به سرعت برق و باد ميگذرن....
شوهر جان به شدت مشغول كار و درس و....
من مشغول كار و كاراي خونه و فاطمه يكتا...
هفته اي كه داره مياد ميخواييم بريم شمال و من واسش خيلي هيجان دارم
البته سفر كاريه و شوهر جان داور يه مسابقه ي علمي تو شهر ساريه ولي بازم خيلي خوبه...
خدارو شكر
خدا رو شكر
