فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

نی نی نقلی من و بابا

يلداي اصفهاني

1394/10/14 2:04
نویسنده : مائده
287 بازدید
اشتراک گذاری

رفتيم شمال و برگشتيم

اونم چه شمااااالييييي

شوهر جان از صبح زوووود ميرفت واسه داوري مسابقات تا ٩ شد خسسسسسته ميومد ويلا

تو اين مدت هم من و دختر خانوم ميرفتيم تو محوطه ي ويلا ميگشتيم

كنار دريا شن بازي ميكرديم

تاب بازي و سرسره و...

و البته من تو اين سفر يه چيزي رو فهميدم

فاطمه يكتا خيلي سوسوله...

كنار ساحل دوست نداشت شن بازي كنه ميگفت دستام كثيف ميشه

يا مثلا آب كه ميخورد به پاهاش ميگفت : ماماااان خيس شدم ، الان سردم ميشه...

خداي من تا جايي كه يادم مياد وقتي بچه بودم اصلن معني سرما و كثيفي و .... در حين بازي نميفهميدم و فقط و فقط بااازي ميكردم...

تو بارك هم از پله هاي سرسره كه ميخواست بره بالا ميگفت مامان سفت گرفتيم ديگههههه...

البته ناگفته نماند كه من هم يه لحظه ولش نميكردم

خسته و كوفته از شمال برگشتيم و شوهر جان بنده خدا حتي دريارو يك لحظه هم نديد

با اينكه ويلامون شايد فقط صد متر با دريا فاصله داشت...

پنج شنبه صبح رفتيم اصفهان

براي مراسم يلدايي جاري كوچيك و مهموني...

خيلي خوش گذشت

خييييلي

با اينكه سفر كوتاه بود و جمعه شب برگشتيم تهران ولي واقعا خوش گذشت

فاطمه يكتا هم خيلي شيرين زبون شده و اونجا براشون شعر مامان جون مامان جون دخترت رو نرنجون ،چايي رو بريز تو فنجون ، بده دستبابا جون رو ميخوند....

من داشتم با صحنه هاي جنگ سريا كيميا اشك ميريختم برگشته بهم ميگه:

گريه نكن كلاغك

جوجه كلاغ كوچك

ببين لباس آسمون آبيه

اين شعر رو از توي به كتاب مامانم براش ميخونه....

امروز خونه ي كامانم بودم و از مامانم بافتني ياد گرفتم ، دارم يه كلاه براي فاطمه يكتا ميبافم....

پسندها (1)

نظرات (0)