تب....
روزهاي گذشته سرم خیلی شلوغ بود شوهر جان دوشنبه رفت اصفهان و منم رفتم خونه ی مامانبنا همون شب نقلی مریض شد و تا 3 روز تب شدید داشت حتی تبش به 40 درجه هم رسید خيلي وحشتناک بود منم ترسیده بودم خدا روشکر بعد از 3 روز بهتر شد و الانم بهتره فقط اشتهاخییییلی کم شده که این منو خیلی ناراحت میکنه خدایا مادر بودن واقعا سخته.... بااین وجود خونه ی مامانمینا خوش گذشت چهارشنبه عصر شوهر جان اومد و چشمم روشن شد امشب تولد طاها جونم بود و همه دور هم بودیم و تو حیاط خونه ی خواهر جونم کلی خوش گذروندیم وای که چه قدر عالی بود این مهمونیا بهترین و شیرین ترین تفریحات زندگی من هستن فردا شب قراره دوست شوهر جان و خانومش بیان...