فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

نی نی نقلی من و بابا

تولد تولد تولدم مبارک

روز ۱۷ خرداد ما هنوز اصفهان بودیم ومن صبح که از خواب بیدار شدم دیدم مادر شوهر جان دارن کیک میپزن و حدس زدم که شاید برای تولد من باشه(آخه همینجوری هم یه وقتایی کیک درست میکنن) شب بعد از شام رفته بودم واحد خودمون که نماز بخونم بعد از نماز شروع کردم به یه کم تمیز کاری که بهم زنگ زذن و گفتن که بیا فاطمه یکتا داره گریه میکنه ولی هیچ صدای گریه ای هم نمیومد وقتی رفتم و در خونه رو باز کردم شوهر جان یه کیکی که شمع روش بود آورد و  همه که شامل مادر شوهر و پدر شوهر و سعید و فراز(جاریا نبودن ) گفتن هووووووووووووورا توللللدت مباااااااااااااااارک خدا رو شکر که یادشون بود البته تولدم رو یه روز زودتر گرفتن چون ما فردا صبح زود پا شدیم و...
20 خرداد 1393

مريض شدم

واي كه چه حال بدي دارم سرم و تنم درد ميكنن ديروز رفتيم باغ دايي شوهر جان( پدر جاري) عجب زيبا بود پر از درخت ميوه آلبالو و آلو و گوجه سبز و توت و ....  خييلي قشنگ بود خييييييلي..... ولي چه فاييده كه من مثل يه جنازه يه گوشه افتاده بودم انقدر حالم بد بود نميتونستم از جام تكون بخورم شب كه بر گشتيم خونه داغونه داغون بودن ديگه حتي دستامم نميتونستم تكون بدم ميدونيد تمام مدت درد و مريضي به چي فكر ميكردم نكنه بچمم وقتي مريض بود انقدر درد كشيد و من بيخبر بودم ولي هيچي نميگفت نگراني دومم هم كه خييلي حالم رو بدتر ميكرد اين بود كه نقلي هم بگيره هنوز هم نگرانم خدايا كمكم كن الان هم هنوز تن درد دارم ولي بازم خدارو شكر اگه نقلي...
16 خرداد 1393

اتتتتا...

اصفهانم ديشب همه ي فاميلا ي. پدر شوهر جان اينا خونشون جمع بودن الان هم داريم ميريم مجلس هفت مادر زن عموي شوهر جان!!! نقلي امروز خييييييلي قشنگ اسمش رو گفت بهش ميگفتم يكتا ميگفت اتتتا وقتي ميياييم اصفهان دو تا دگرگوني در نقلي رخ ميده يكي اينكه از يه سري فاميللاي شوهر جان اينا غريبي ميكنه كه تهران كلا از هيچ غريبه اي غريبي نميكنه دوم اينكه زبونش راه مي افته و چيزايي كه ميگيم روو تكرار ميكنه صبح شوهر جان دستش رو گرفته بود كه راه بره و ميگفت يك دو يك دو نقلي هم قدم از قدم بر نميداشت و نشست سر جاش و گفت يك و ديگه يك رو ياد گرفته بود و تا ما ميگفتيم يك تكرار ميكرد ولي تهران اينجوري نيست كلا هر واژه اي رو اولين بار اصفهان ياد گ...
15 خرداد 1393

تولد مامان جونم

امروز ١٣ خرداد تولد مامان گلم بود كه رفتيم خونه ي مامان جونم و كلي به زحمت انداختيمشون و حسااابي هم خوش گذشت نقلي هم خبيلي خونه ي مامانينا رو دوست داره وقتي كه ميرم اونجا ديگه كاري به كار من نداره همش چهار دست و پا از اين ور به اون ور ميره و بازي ميكنه راستي دو شنبه بالخره رفتم كلاس ايروبيك كه خييلي خوب بودو شايد هم اگر ادامه بدم گرمكي كم كنم قبل از كلاس از ترس اينكه مبادا سر كلاس گرسنم بشه يك عددو نصفي كماج( سوغات همدان) و خونه ي ماما نمينا هم دو تا پيراشكي خوردم شبش هم از ترس از دست دادن اندكي كالري يه فذاي فست فوديه چرب و چيلي و پرررررررر كالري پختمو جاتون خالي خورديم ديگه خيالم راحت شد كه اگر احياناًگرمكي كم شد سريع جب...
14 خرداد 1393

ده ماهگي نقلي خانوم

نقلي خانوم ما حساابي ديگه خانوم شدهو حالا ديگه ده ماهشه پيشرفت هايي هم داشته كه من به خوبي حس ميكنم معني جملات رو ميفهمه و عكس العملاي سريع نسبت بهشون نشون ميده  به حرفامون گوش ميده مثلا نذار دهنت كثيفه ورو ميفهمه و ميندازتش كنار ولي اگه حواسمون نباشه دوباره  برش ميداره يعني قشگ كشيك ميكشه ببينه كي حواسمون نيست تا چيزهاي ممنوعه رو برداره و بخوره بعدش هم كه ما ميبينيمش يا سريعا پرتش ميكنه و خودش رو ميزنه به اون راه يا توصورتمون به پهناي صورتش ميخنده كه دعواش نكنيم خيييييييلي بامزه ميشه در اين جور مواقع تب لت هم جزء چيزاي ممنوعه براي نقليه و من بهش نميدمش يه بار دادمش به طاها تا باش بازي كنه. و نقلي اين صحنه رو ديد ...
14 خرداد 1393

سفر به مريوان

آخرين باري كه وبلاگ رو آپ كردم شوهر جان دم در داشت چمدونا رو ميبرد بيرون و من با روسري و چادر و.... در كمال خونسردي نشسته بودم واسه خودم وبلاگ مينوشتم   اول رفتيم همدان واي كه خاطراتم پشت سر هم زنده ميشدن چهار سال دوران ليسانسم رو توي همدان به تفريح با دوستام گذروندم در بدو ورودمون به همدان اومديم آدرس هتل رو از دو تا خانوم بپرسيم مت سرم رو از پنجره بيرون آوردم كه يهو ديدم يكي از خانوما شهناز از دوستا و همكلاسياي قديمم بوده خييييييييلي برام جالب بود آخه همدان ديگه انقدرا هم كوچيك نيست شب رو در هتل گذرونديم و صبح به سمت مريوان حركت كرديم بعد از ظهر رسيديم مريوان كوههاي سبز و درياچ ه ي بسيار زيباي زريوار مريوان رو به شهر...
14 خرداد 1393

پيامك....

تو اين هفته يه اتفاق بد افتاد اتفاقي مه واقعا قلبم رو به درد آورد واصلا دوست ندارم راجع بهش صحبت كنم محمد امين سعي ميكنه به هر نحوي منو شاد كنه من هم همش خودم رو عادي و شاد نشون ميدم ولي واقعيتش اينه كه خوشحال نيستم زمان بايد بگذره و اين مساله رو فقط زمان حل ميكنه ولي امروز يه چيزي خيييلي آرومم كرد انگار كه خدا واسم يه پيامك فرستاد تا بهم بگه انقدر غصه نخور روي پل هوايي روبروي دانشگاه  يه سخن از حضرت علي نوشته بود كه مضمونش اين بود كه  براي ناراحتي هاي اندك خود را به رنج نياندازيد كه اين كار شما را به ناراحتي ها و رنج هاي بزرگتر مي اندازد حالادقيقش رو حفظ نكردم فردا ميرم ميخونم  و ميام ميگم خييلي حال خوشي در من ايجاد...
1 خرداد 1393

نقلی و دریا...

  روز سه شنبه مصادف با روز پدر با مامانینا و خواهر جونم(فاطمه و آقا امین) رفتیم شمال خاله فیروزه جونم یه ویلا در چابکسر گرفته بود قرار بود با مامانمینا صبح زود حرکت کنیم که به دلالیلی ساعت ۱۱ حرکت کردیم و از مامانینا جا موندیم اول رفتیم ورودی جاده چالوس که دیدیم شلوغه و بعد رفتیم جاده ی رشت..... و این بود آغاز اشتباه ما  وسطای جاده بودیم که بابا جونم زنگ زدن و گفتن ویلا چاکسر محمود آباده نه چابکسر هر چی میرفتیم نمیرسیدیم هوا هی تاریک و تاریک و تاریکتر میشد تمام استان گیلان و مازندران رو زیر پا گذاشتیم بعد از ۱۳ ساعت ناقابل ساعت ۱۲ شب رسیدیم ویلایی که فقط سه ساعت و نیم با خونمون فاصله داشت واقعا واقعا ...
29 ارديبهشت 1393

مهموني

واي دلم ميخواد  پست تصويري بذارم با آي پد بلد نيستم سايز عكسارو كوچيك كنم  لپ تاپم هم معلوم نيست چه مرگشه امشب آقا حامد دوست شوهر جان و معصومه خانوم اومدن خونمون و همونطور كه فكرشو ميكردم خيلي خيلي بهمون خوش گذشت..... آخر شب شروع كردم به جمع و جور كردن   گوجه سبزارو گذاشتم تو كيسه، ديدم كيسش يه كوچولو پارس منم چون خيييلي منظمم كيسه رو عوض كردم و در همون لحظه همه ي گوجه سبزا ريختن و الان هم تمام آشپزخونه پر از گوجه سبزه دختر گل و مهمون نوازم هم تا تونست خنديد و مهمون داري كرد  امروز پدر شوهر جان زنگ زد و گفت كه چرا عكس و فيلم با وايبر از نقلي نميفرستم براشون خيييلي دلشون تنگ شده ميفرستما ولي فكر كنم ...
20 ارديبهشت 1393