پيامك....
تو اين هفته يه اتفاق بد افتاد اتفاقي مه واقعا قلبم رو به درد آورد واصلا دوست ندارم راجع بهش صحبت كنم
محمد امين سعي ميكنه به هر نحوي منو شاد كنه من هم همش خودم رو عادي و شاد نشون ميدم ولي واقعيتش اينه كه خوشحال نيستم زمان بايد بگذره و اين مساله رو فقط زمان حل ميكنه
ولي امروز يه چيزي خيييلي آرومم كرد انگار كه خدا واسم يه پيامك فرستاد تا بهم بگه انقدر غصه نخور روي پل هوايي روبروي دانشگاه يه سخن از حضرت علي نوشته بود كه مضمونش اين بود كه براي ناراحتي هاي اندك خود را به رنج نياندازيد كه اين كار شما را به ناراحتي ها و رنج هاي بزرگتر مي اندازد حالادقيقش رو حفظ نكردم فردا ميرم ميخونم و ميام ميگم
خييلي حال خوشي در من ايجاد كرد و تصميم گرفتم كه شاكر باشم و راضي به رضاي خداي مهربونم
شنبه صبح رفتم استخر واي كه چه جو خوب و شادي بود همه خانوما با شالاي رنگي رنگي و كيفاي خوشگل بزرگ و صندلاي تابستونه....
شادو خندون با دوستاشون اومده بودن
البته من تنها بودم
ولي خب ساكت كه نشستم
با همه حرف ميزدم تو استخر و سونا و جكوزي و همه جاسعي كردم دوست پيدا كنم
خيلي خوش گذشت
راستي امروز براي اولين بار نقلي نازم رو گذاشتم مهد كودك حوزه و در كمال ناباوري خودم بدون هيچ اعتراضي وايساد و با بچه ها بازي كرده بودمربي هاي مهد هم خيييييلي ازش خوششون اومده بود
بدون بچه رفتم سر كلاسا و درسارو گوش ميدادم
تازه احساس كردم كه به نقلي هم خوش گذشت چون شاد شاد بود