فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

نی نی نقلی من و بابا

مدینه

1393/1/31 3:15
نویسنده : مائده
636 بازدید
اشتراک گذاری

ساعت ٢.٣٠ دقیقه بامداد جمعه هواپیما نشست و بر خاک وطن عزیزم فرود اومدیم.

بهترین سفر توی این ٢٥ سال عمرم بود

 درست مثل یه رویا یه رویای شیرین.....

١٨ ام ساعت ١٢ ظهر مامانینا اومدن دنبالمون و ما رو بردن فرودگاه که با ٣ ٤ ساعت تاخیر پروازمون ساعت ٥ بعد ظهر حرکت کرد

توی نماز خونه ی فرودگاه به مادر جاریه کوچیکم برای خداحافظی و حلالیت طلبیدن زنگ زدم بهم گفت که به نیت آروم تر شدن دخترت تو سفر حدیث کسا بخون منم سریع یه مفاتیح اونجا پیدا کردم در لحظات آخر تند و تند حدیث کسا خوندم

خوندن حدیث کسا همانا و گذاشتن فاطمه یکتا روی منوی سایلنت همانا

یعنی تا آخر سفر این بچه چنان آروم و خوش اخلاق بود که برای من هم که مادرش بودم خییییییییییییلی عجیب بود....

با کلی سختی و تاخیرات فراوان بالاخره ساعت ٤ صبح روز 19 فروردین رسیدیم به مدینه(فاطمه یکتا در تمام مدت میخندید و میخوابید)

ساعت ٨.٣٠ صبح با کل کاروان و حاج آقای کاروان رفتیم برای اولین بار مسجدالنبی

نمیدونید چه حال عجیبی داشت.......

قلبم داشت از تو سینه در میومد و پر میکشید چشمم به گنبد خضراء بود و بی اختیار اشک میریختم

همه چیز از حرکت وایساده بود...

در همین حال و هوای روحانی بودیم که یهو معاون کاروان با یه دوربین اومد جلومون و گفت حالا عکس دست جمعی کاروان حنین خنثی

آقای فلانی شما هم بیا..

حالا عکس با حاج آقا

حالا عکس با گنبد

اااااا اونا نبودن یه عکس دیگهههه....

بله ..........

البته بعدا فهیدم که این عکس رفته رو سایت رئیس کاروان و کلی پدر مادامون رو از نگرانی نجات داده

قبرستان بقیع رو هم از دور تماشا کردیم

اجازه نمیدادن خانوما حتی بهش نزدیک بشنناراحت

کلا اونجا خانوما خیلی مظلوم بودن همیشه وقتی جریانات ظلم هایی که به حضرت فاطمه زهرا میشده رو میشنیده خیییلی تعجب میکردم آخه چه جوری دختر ییامبرشون رو زدن کشتن...

ولی حالا واقعا برام جا افتاد رفتارشون کلا خیییلی خشن بود مخصوصا با خانوما که تا حدی توهین آمیز هم بود

وقتی به سمت بقیع حتی از راه دور زیارت میخوندیم می اومدن و بهمون میگفتن

رووو روووو......اونم خییلی بد جور و وحشتناک....گریه

بعد از نماز ظهر رفتیم روضه ی رضوان که به گفته ی پیامبر یک تیکه از بهشته رئیس کاروانمون برای رفتن به اونجا ما رو آماده کرده بود و گفته بود که وقتی که وارد بهشت شدید بگید

اسلام علیک یا اهل الجنه

شهادتینتون هم بگید و .....

ما هم رفتیم اونجا انقدر شلوغ بود که نگو

یه آرنج تو پهلوی چپ یه

آرنج تو پهلوی راست یه مشت از عقب یکی از جلو....

اصلا اهل بهشت اجازه ندادن بهشون سلام کنم

من هم یاد پهلوی شکسته ی حضرت زهرا افتادم و احساس میکردم که اینجا پیش پدرشون هستن و اشکام سرازیر بود...

به هر حال پا گذاشتن توی قسمتی از بهشت سعادت بزرگی بود و به قول رئیس کاروانمون هر کس به اندازه ی درک و فهم خودش  اونجا رو درک میکنه....

البته برای آقایون انقدر شلوغ نمیشد چون زمانشون خییلی بیشتر بود

جوری که شوهر جان نقلی رو برده بود اونجا و نشونده بودش تو روضه ی رضوان بهش سرلاک داده بود!!!!!!!!!!!!!!!!!!

همه ی ستونهای به نام و مهم توی قسمت آقایون بود و کلا قسمت خانوما خییلی کوچیک بود

قربون فرهنگ کشور خودمون برم دیدید تو حرم امام رضا بهترین جاها مال خواهرانه....

روز دوم رفتیم زیارت دوره که مسجد غمامه و مسجد حضرت علی(ع) رو بهمون نشون دادن...

غربت حضرت علی توی مدینه واقعا مشهود بود

به همه ی مساجد کلی رسیدگی شده بود به جزء مسجد حضرت علی

البته این نکته ی خیلی کوچیکی بود چاههایی رو که حضرت علی کنار مسجد شجره با دستان خودشون کنده بودن رو دورش رو حصار زده بودن و معلوم نبود ولی هنوز آب داشتن ازشون استفاده میکردن

مساجد متصوب به حضرت زهرا و خاندان اهل بیت رو کلا خراب کرده بودن

حتی قبر پدر پیامبر رو هم خراب کرده بودن و الان جای دقیقش معلوم نبود

کلا عقلشون مشکل داشت بالا سر منبر عثمان کنار گنبد خضراء یه گنبد نقره ای گذاشته بودن ولی از اون طرف قبر پدر پیامبر رو خراب کرده بودن

روز سوم بردنمون به حسینیه ی شیعیان در مدینه که یه نخلستان خیلی با صفا و پر آب داشت و ما از اونجا خرما خریدیم و یه حاج آقای جوون خیییییییییییییییییییییییییییییلی با حال هم از طرف بعثه اومد و کل جاهای جالب رو از توی اتوبوس بهمون نشون داد

محل تولد امامامون(اونایی که مدینه بودن)محل تحصیلشون

محل عبور کاروان عروسی حضرت زهرا و حضرت علی(که من میخواستم به راننده بگم بوق بوق کن ولی عرب بود و زبون من رو نمیفهمید)

حتی خونه ای که کاروان عاشورا بعد از جنگ و رسیدنشون به مدینه اولین بار در اونجا اقامت داشتند و ام البنین و ... اولین بار اونجا دیده بودنشون رو هم بهمون نشون دادن

جالبه که خونه هه هنوز بودش درسته که یه مخروبه بود و دورتا دورش رو پمب بنزین زده بودن ولی با خاک یکسان نشده بود

فکر کنم چونکه هیچ کس وای نمیساد اونجا گریه زاری کنه و حرصشون بده

آخه بقیع رو به خاطر این که مردم اونجا گریه میکردن بستن.

البته این کاراشون باعث شد که من با سوز بیشتری برای ظهور آقامون دعا کنم

تمام ذکر و زمزمه ی من تو مسجد النبی این بود

ای تربت گمگشته ات زهرا یا زهرا

دارالسلم انبیاء زهرا یا زهرا

از کوثر احسان تو   لبریز جام انبیاء

عشق یعنی............

و همینجوری مصرعهایی که ازش حفظ بودم رو میخوندم

تمام محیط مسجدالنبی برای من نشانی از حضرت زهرا بود

و بشنوید از نقلی خانوم که اونجا برای همه میخندید و عشوه میومد و دلبری میکرد

از فارس و عرب و پاکستانی و ترکیه ای و آفریقایی گرفته تا این شرطیا و وهابیای وحشتناک که البته اونا هم از دیدن فاطمه یکتای خوشحال ذوق زده میشدن و ازش عکس میرفتن

من یه روز فقط بردمش با خودم مسجدانبی و چون همون یه روز هم نتونستم ازش محافظت کنم دیگه دفعات بعدی با باباش بود

همش میومدن ازم میگرفتنش و میبردنش میچلوندنش و بوسش میکردن نقلی هم براشون میخندید و عشوه میومد(عشوش اینجوریه که یه لپش رو میچسبونه به یکی از کتفاش و زیر چشمی نگاه میکنه و میخنده)

دلم میخواست یه ذره گریه کنه غریبی کنه که بیان و بهم پسش بدن آخه میترسیدم مریض باشن....

ولی اصلا غریبی نمیکرد

حالا عید واسه فامیلای خودمون که تا حالا ندیده بودشون غریبی میکردا ولی تو مسافرت کلا عوض شده بود

 البته نمیشه ایرادی ازش گرفت چون من خودم هم ونجا با همههههههههههههههه دوست میشدم

تو مسجدالنبی تو صفوف نماز با بغل دستیام با زبون لال لالی..

سر سفره ی ناهار و شام تو هتل..

تو اتوبوسا

خلاصه کلی دوست پیدا کردم

کاروانمون چون دانشجویی بود همه جوون بودن اونم جوونای مومن و ناب واقعا ناب

مدیر کاروان و حاج آقای کاوانمون هم عااااااااااااااااالی بودن

یه پسر بچه ی بامزه به اسم محمد جواد هم تو کاروانمون بود که 2 ماه و نیم از نقلی کوچیکتر بود و من کلی با مامانش دوست شدم

اینم از عکس فاطمه یکتا خانوم با گنبد خضراء

 

فاطمه یکتا با نمایی از پنجره های برستان بقیع از دور:

 

فاطمه یکتا در نخلستان شیعیان:

 

فاطمه یکتا با دوست جدیدش آقا محمد جواد

 

 

فاطمه یکتا در روضه ی رضوان

 

فاطمه یکتا در مسجدانبی (داخل مسجد)

 

شوهر جان میگفت که توی مسجد بهش میگفتن حنیئ به معنای گوارا(همون خوردنیه خودمون)

یا عسل هم بهش میگفتن

حتی یه بار که تو کالسکه بود یکی از این شرطیا شروع کرد براش شکلک درآوردن که چشمش به من افتاد و فهمید که ایرانی هستیم و روش رو با عصبانیت کرد اونور ولی دوستش هنوز داشت با نقلی بازی میکرد و میگفت ماشالله ماشالله شرطیه با عصبانیت  و داد برگشت به دوستش گفت ایییییییییراااااااااانییییییی

یعنی ایرانیه چرا بهش محبت میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

که فکر کنم دوستش بهش گفت که اشکال نداره بچس چون همچنان داشت محبت میکرد که من سریع بچم رو بر داشتم و رفتم....

پا ورقی:

وهابیت یه فرقه ی جداییه که هیچ ربطی به شیعه و سنی نداره وگرنه به قول حاج آقامون سنی ها به زیارت معتقد هستن و خییلی با اینا فرق میکنن

ادامه مطلب و خاطرات مکه رو تو پست بعدی مینویسم....

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

خاله بگم
31 فروردین 93 8:30
وای وای قربونت برم خاله که سفر رو به کام مامانت شیرین تر کردی.خدا رو شکر. یعنی من عاشق عکساشم خواهر.... قبول باشه زیارتتون خيييلي ممنون خواهر جونم
rivaaan
1 اردیبهشت 93 16:31
واااااااااااااای عزیزم خیلی لذت بردم خوش به سعادتتون یعنی قسمت میشه من به همراه خانوادم وشوهرم برم اونجا....... وقتی متنتا میخوندم دوست داشتم زار زارر گریه کنم....... زیارت قبول.... انشالله در این دنیا و ان دنیا روسفید باشی...
rivaaan
1 اردیبهشت 93 16:32
وای عزیزم خوش به سعدتت واقعا از نوشته هات لذت بردم و بغض کردم. امیدوارم خدابه ما هم لیاقت بده ...... زیارت قبول خانمی... انشالله خودت و دختر خانمت و اقاتون در این دنیا و ان دنیا روسفید باشید.
مائده
پاسخ
خيييلي ممنون عزيزم انشالله كه قسمت شما و همسرتون بشه
فاطمه
1 اردیبهشت 93 17:29
الهی قربون عکسا و اخلاقت برم تو یه فرشته ای ،کوچولو