٩ماهگي نقلي...ماما....
امروز ٩ماهگي دختر نازم تموم شد.......... نمىدونم چرا خييلي رو به راه نبود نه به راحتي غذا ميخوردو نه خييلي ميخنديد............. همش ميخواست كه من كنارش باشم وفتي ميرفتم تو آشپزخونه از تو حال دنبالم نق نق ميكرد و چهار دست و پا و سينه خيز ميومد دنبالم و ميگفت ماما،،،ماما،،،،....... عزيزم قبلا هم ماما ميگفت ولي امروز اولين باري بود كه مخصوصا و به من ميگفت ماما....... خب اين اولين باريه كه دخترم بهم ميگه مامان ....... صبح رفتم باشگاه ورزشي كنار خونمون اسم بنويسم و صبحا نقلي رو بزارم پيش مامانم برم ورزش وقتي اومدم ثبت نام كنم ديدم يادم رفته كيف پولم رو بردارم........... موقع برگشت از ورزشگاه به سمت خونه رفتم در يه سوپري خريد كنم كه باز يادم اومد كه پول ندارم..............يعني مگه ميشه آدم هي پشت سر هم يه موضوعي رو فراموش كنه...... شب شام قيمه پختم ويه عكس ازش گرفتم و فرستادم واسه ي پدر شوهر جان..... بهم گفت آش آلوچه اس!!!!!!!!!!!!!!!! انقدر آشپزي نكردم كه خورش قيمم شبيه آش آلوچه شده بود........
يهو يه چيز جديد الان به آيپد اضافه شد كه باهاش ميتونم شكلك بذارم
خودش خود به خود