دشت لاله ی واژگون
امروز صبح اومدیم ویلای عموی شوهر جان در چادگان
بعدش هم رفتیم دشت لاله ی واژگون چهار محال بختیاری که یک ساعت با چادگان فاصله داشت و خییلی خییییییلی زیبا بود و خوش گذشت
مسیرش هم خیلی قشنگ بود
دشت های پهناور بکر و سرسبز که از وسطشون یه رود و خروشان و پرآب رد میشد
نقلی هم تو راه کلی با باباجونش(پدر شوهر جان) که در حال رانندگی هم بود بازی میکرد
دیروز پدر شوهر جان داشتن نماز میخوندن و نقلی با رورواکش دور جانماز میپلکید که پدر شوهر جان گفتن الله اکبر نقلی هم همون موقع گفت
اکبر....
وتا آخر نماز با هر الله اکبری که پدر شوهر جان میگفت نقلی هم میگفت اکبر....
جالب تر اینکه امروز تو ماشین پدر شوهر جان از اول راه مرتبا میگفتن:
فاطمه یکتا اکبر(یعنی فاطمه یکتا بگو اکبر)
نقلی هم هر بار میگفت اکبر
که تو راه برگشت تا پدر شوهر جان گفتن فاطمه یکتا نقلی خودش تندی گفت اکبر(قبل از اینکه پدر شوهر جان بگن)
هممون زدیم زیر خنده
مادر شوهر جان میگفت میخواد بگه دیگه میدونم چی کارم دارید خودم زودتر میگم
خلاصه تا آخر امشب هر وقت پدر شوهر جان صداش میکرد برمیگشت و میگفت اکبر
خدایا از نعمت ها و زیباییهات سپاس گذارم اینا هم عکسا هنرمندانه ای که پدر شوهر جان از نقلی گرفتن با لاله های واژگون:
اینجا به خاطر موجودات ریز اونجا بچه عطسش گرفت:
امشب کارای بامزه ی دیگه ای هم میکرد
وقتی شوهر ان بهش میگه موهام رو نکش میپره و موهاش رو میکشه
وقتی هم بهش میگه یه بوس بده به بابا سریع صورتش رو میاره نزدیک صورت شوهر جان