کمک افتادم....
تو دلم آشوبه..... خدارو شکر به خیر گذشت ولی بالاخره پس لرزش هنوز تو دلمه.... داشتم شادمان ظرفا رو میشستم که صدای گریه ی وحشتناک نقلی توجه ام رو جلب کرد برگشتم دیدم شوهر جان با وحشت و چشای قرمز گفت افتاد از رو تخت با پس سر افتاد رو سرامیکا.... منم دو دستی زدم تو صورتم بچم با تمام وجودش اشک میریخت هم ترسیده بود هم دردش اومده بود منم خیلی ترسیدم خدارو شکر زودی آروم شد و علاءم بدی هم نداشت الان هم مثل یه عروسک ناز و مظلوم پیشم خوابیده بدتر از همه شوهر جان طفلکی بود که میلرزید از ترس.... من نقلی رو گذاشته بودم رو تخت پیشش اونم فکر کرده بود من پیشش هستم و خوابش برده بود و با صدای بوووووووووم افتادن نقلی پریده ب...