فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه سن داره

نی نی نقلی من و بابا

کمک افتادم....

تو دلم آشوبه..... خدارو شکر به خیر گذشت ولی بالاخره پس لرزش هنوز تو دلمه.... داشتم شادمان ظرفا رو میشستم که صدای گریه ی وحشتناک نقلی توجه ام رو جلب کرد برگشتم دیدم شوهر جان با وحشت و چشای قرمز گفت افتاد از رو تخت با پس سر افتاد رو سرامیکا.... منم دو دستی زدم تو صورتم بچم با تمام وجودش اشک میریخت هم ترسیده بود هم دردش اومده بود منم خیلی ترسیدم خدارو شکر زودی آروم شد و علاءم بدی هم نداشت الان هم مثل یه عروسک ناز و مظلوم پیشم خوابیده   بدتر از همه شوهر جان طفلکی بود که میلرزید از ترس.... من نقلی رو گذاشته بودم رو تخت پیشش اونم فکر کرده بود من پیشش هستم و خوابش برده بود و با صدای بوووووووووم افتادن نقلی پریده ب...
12 اسفند 1392

۷ ماهگیه نقلی...

دختر گلی ۷ ماهت تموم شداااا..... دیگه خانمی شدی واسه ی خودت خییییییلی هم بامزه شدی گلک مامانی آخر هفته ی پر کار و خوبی بود خدارو شکر ۴شنبه شب خونه خاله فاطمه اینا شام دعوت بودیم و بعد از اتمام کلاسامون مستقیم رفتیم اونجا... بچم خیییییلی گرسنش بود چونکه سوپش سوخت و من هیچ غذایی با خودم سر کلاس براش نبرده بودم البته همیشه میسوزه ولی یه چیزی تهش میمونه منتها این دفعه کاملا سوخت خواهر جان به کمک آقا امین یه عالمه غذا پخته بود و یک سفره ی رنگین چیدن که دیدیم فاطمه یکتا میخواد از تو بغل باباش خودش رو پرت کنه وسط سفره..... سر سفره من و باباش دوتایی از همه چی تند تند بهش میدادیم ولی انقدر هل زد که آخرش با سر رفت تو بشقاب من.... ...
10 اسفند 1392

اولین فست فود نقلی....

بعد ظهر زنگ در رو زدن  و دیدم خاله فاطمه جونه چه سورپرایزی یه بعد ظهر کسل کننده به یک مهمونی شاد و خوب تبدیل شد خواهر جان گفتن که سر کارمون امروز زود تعطیلمون کردن و منم اومدم پیش شما چون دلم براتون تنگ شده بود. دست خاله فاطمه مهربون درد نکنه که دلمون رو شاد کرد... شبش هم همگی با هم رفتیم رستوران من و شوهر جان و نقلی و خواهر معصومه و آقا مهدی و طاها و خواهر فاطمه و آقا امین و  مامانم و بابام و محمد مهدی . شب تولد خواهر معصومه هم بود. برای فاطمه یکتا سیب زمینی سفارش دادیم خیییییلی بامزه میخورد. اولین باره که تو رستوران مستقل میشینه و میخوره دفعات قبل یا تو ساک حملش بود یا تو کرییرش خواب بود.  ...
7 اسفند 1392

اولین کار اداری نقلی...

امروز صبح زووود با هزار زور و زحمت و غر و لند و نق و نوق و اخم و ... از خواب بیدار شدم(شوهر جان بیدارم کرد و تمام مدت فقط لبخند میزد)   خییلی خوابالو شدم یاد باد آن روزگاران که هشت صبح کلاس داشتم ....... عجب فعال بودماااااااا... میخواستیم برای کارای گذرنامه بریم پلیس + 10 اول رفتیم پلیس+10 پیش خونمون گفتن دو روزه که برقمون قطعه و بیکار نشسته بودن...... بعد رفتیم پلیس+10 پیش دانشگاه 21 نفر جلمون بودن وگفتن که چند ساعتی طول میکشه وشوهر جان هم یک جلسه ی مهم داشت و وقت نداشت.... بعد راه افتادیم تو شهر و بالاخره یه جا پیدا کردیم شوهر جان با هول واسترس از این ور میدوید اونور و کارارو میکرد منم خوشحال رو ...
6 اسفند 1392

دختر شدی بابا.........

ی ادم میاد وقنی که سه ماهه باردار بودم  و فهمیدیم که نقلی دختره به خونوادها خبر دادیم پدر شوهر جان زنگ زدن و با خوشحالی گفتن مبارکه موهاشو دو گوشی ببندیا !!!!!!!!! عجیب بود چون پدر شوهر جان سرشون خییییییلی شلوغه و خب وقتی فهمیده بودن باردارم باهام تماس نگرفته بودن   من بهشون حق میدادم چون وضعیت شغلیشون رو میدونم   ولی وقتی فهمیدن نی نی دختره سریعا به من و شوهر جان زنگ زدن و تبریک گفتن و این تقاضا رو کردن!!!! مادر شوهر جان هم از خیییییلی وقت پیشش (دوران عقد) بهم گفته بود که محمد امین از بچه گیش آرزو داشته که یه خواهر داشته باشه که موهاش دو گوشی باشه و محمد امین سوار دوچرخش بکنتش و ببره بگردونتش...
5 اسفند 1392

مامان بابای گلم...

امروز روز خوبی بود خدارو شکر فاطمه یکتا رو به بهبوده و خدا دعاهای شما خاله جونای مهربون رو اجابت کرد مامانینا هم اومدن پیشمون و کلی روحیه ی هر دومون(من و فاطمه یکتا. شوهر جان سر کار بود) رو عوض کردن. فاطمه یکتا انقدر از دیدنشون ذوق زده شده بود که همینجوری جییییییییییغ میزد و شادی میکرد و بالا پایین میپرید مخصوصا برای محمد مهدی داداش دردونه ی گل گلابم خییییییییییلی ذوق میکنه. خدا خیرشون بده بزرگترین نعمتای زندگیمن عاشقشونم احساس میکنم هر چی دارم از اونا دارم توی 18 سال عمر تحصیلیم مفاهیمی رو که ازشون یاد گرفتم هیچ جا بهم یاد ندادن من مفهوم محبت رو تو چشمای مامان بابام فهمیدم من مفهوم دلتنگی رو وقتی همدان بودم و ازشون دو...
4 اسفند 1392

نقلیه مریض 2

فاطمه یکتا هنوز خوب نشده و برون روی داره(ببخشید ) ناراحتم خیلی ناراحتم دکتر گفت اگه تا 3روز دیگه خوب نشد باید بره زیر سرم   وحشتناکه   اصلا حتی نمیخوام بهش فکر کنم دوستان التماس دعای شدید دارم   امروز(جمعه)شوهر جان خونه بود وخیییییلی کمک کرد تازه فهمیدم که کم بهش ا آر اس میدادم دیگه شوهر جان مسئول ا آر اس دادن شده بود خودش هم خیلی همکاری میکرد ملچ و مولوچ ا آر اس میخوره!!!!!!! خیییلی هم بد مز اس...... خدا رو شکر مریضیش درد نداره چون همش میخنده و بازی میکنه اینم از اآراس  خوردن نقلی:   تازه از خواب پاشده بود (خودم اشتباهی پروندمش) رفتم بالا سرش منو دید ذوق زده شد:   ...
3 اسفند 1392

نقلیه مریض

تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد وجود نازکت آزرده ی گزند مباد سلامت همه آفاق در سلامت توست به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد از صبح جلوی اشکم رو گرفته بودم  ولی الان با نوشتن این شعره دیگه نتونستم صبح دیدم حالش اصلا خوب نیست و مدام میاره بالا سریع به مادر شوهر جان زنگ زدم که ببینم پدر شوهر جان کجاست؟؟؟ میخواستم ازش بپرسم چی کار کنم همیشه اولین چیزی که به ذهنم میرسه همینه... مادر شوهر جان گفت که نمیشه با بابا تماس گرفت وسط صحبتم یهو نقلی حالش بدتر شد و یه عالمه دیگه منم سریع قطع کردم (بعد فهمیدم طفلکی مادر شوهر جان به شدت نگران شده بود دفعه ی بعدش که زنگ زد پشت تلفن بغض کرده بود) حالت تهوع شدید داشت منم سر...
1 اسفند 1392

نشستن نقلی

فاطمه یکتا میشینه     ولی باید حواسم بهش باشه که یهو اینجوری از پشت کله نکنه بیافته:     یه بالش میزارم پشتش که اگه افتاد بیافته روش. فکر کنم خودش هم از نشستنش خوشحاله   امروز یه اتفاق خوب افتاد که میتونه یه شروع خییییییییییییلی خوب باشه شروعی که زندگیم رو متحول میکنه!!! داشتم وسیله هامو میچیدم تو کالسکه که با نقلی برم خونه ی مامانینا دیدم یه اس ام اس رو گوشیمه از طرف هیئت دانشگاه اولین جلسه ی کلاس حفظ قرآن امروز در مسجد دانشگاه........... جالب بود!!! چون خودم چند روزی بود که داشتم بهش فکر میکردم آخه یه اس ام اس تکان دهنده راجع به قرآن از طرف حوزه اومده بود به شوهر جان گفت...
30 بهمن 1392