فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه سن داره

نی نی نقلی من و بابا

دندونپزشکی

امروز ساعت٨ صبح فاطمه یکتا رو گذاشتم خونه ی مامانم ورفتم دندون پزشکی بهم گفت که وضعیتت اورژانسیه و هر ٤ تا دندون عقلت رو باید بکشی منم با خوشحالی واسه ی ٢شنبه وقت گرفتم ولی بعدش یادم اومد که ای بابا جمعه عقد عمو سعیده و من باید با صورت نصفه ورم کرده برم جشن .دقیقا همین شکلی امیدوارم که تا اون روز ورمش بره دوستان کسی جراحی دندون کرده؟تا چند روز ورم داره؟ آخه به زور وقت گرفتم.نمیتونم کنسلش کنم. خالمم ظهر اومد پیشم که فاطمه یکتا رو ببینه منم همه لباسایی رو که واسه عقد سعید و عید و... خریدم جلوش پوشیدم(این اخلاقم از بچه گیم بهم مونده همیشه لباس عیدامو قبل از عید هر کی می اومد خونمون بدو بدو نشونش میدادم و تا عید صبر نمیکردم ) خاله ...
4 بهمن 1392

مهمونی دوستانه

امشب رفتیم خونه آقا حامد و معصومه جون که آقا حامد هم اتاقی قدیم محمد امین بودن. خیلی بهمون خوش گذشت و من با معصومه که صمیمی و مهربونه کلی حرف زدم.من عااااااااااااااشق مهمونی ام فاطمه یکتا هم یه عالمه خندید و همکاری کرد(بر عکس دیشب که تو آتلیه یه ریز گریه کرد) چند تا عکس جدید از فاطمه یکتا میزارم واسه خاله جونا: اینجا داره با خوشحالی فرنی میخوره. آدم جیگرش حال میاد وقتی بچش غذا میخوره خدایا شکر گفتم خیلی ناز میخوابه اینم نقلی سوار بر روروکی که داداش طاها جونش بهش داده!!!!! مرسی داداش طاها اینم از بابای فاطمه یکتا که وقتی از سر کار میاد سرش رو میزاره رو پای دخترش و خستگیش رو در میکنه!!!!!!!!!!! دخمل لوس باباییی...
4 بهمن 1392

عاشقانه هایم با طاها

طاها ی من تو یک روز قشنگ بهاری که همه ی خیابونای شهر پر از گل های قرمز و زرد بودن مثل یک گل خوشگل آروم و بی صدا بدون هیچ آزار و اذیتی باز شد و رنگ و بوی تازه ای به خونوادمون داد امروز دقیقا یک سال و نه ماهشه و هنوز هم آروم و مهربونه. طاها همون پسریه که وقتی خبر به وجود اومدنش رو فهمیدم از خوشحالی گریه کردم طاها همون پسریه که وقتی به دنیا اومد توی لابی بیمارستان همینجوری اشک میریختم و برای دیدنش لحظه شماری میکردم  همونی که به عشق دیدنش میرفتم خونه ی مامانم و اگر نمی اومد اشکم در می اومد همونی که توی تمام شعرای عاشقونه یه طاها میزاشتم به عشقش میخوندمشون همون پسری که برام مهم نبود که خوشگله یا زشت تپله یا لاغر خوش اخلاقه یا...
4 بهمن 1392

تپلوها

امروز اومدم خونه ی مامان جون اینا بابا جون اومد دنبالم. کلا خونه ی مامان جون اینا رو خیلی دوست دارم خب بالاخره خونه ی مامان بابامه دیگه!!!!! میخورم و میخوابم وبا مامان جونم حرف میزنم فاطمه یکتا رو هم مامان بابام با عشق برام نگه میدارن. تازه فاطمه یکتا هم عاشق اینجاس وقتی میاییم اینجا آروم و خوبه.طاها جونمم که عشق منه و همش میخنده و بازی میکنه. معصومه هم از سر کار میاد اینجا و کلی با هم میحرفیم و حال میکنیم خدایا واقعا ازت ممنونم که بهم ۲تا خواهر دادی.امروز میخوام لباسایی که واسه  عقد عموسعید خریدم بپوشم تا خاله و مامان جون نظر بدن که کدوم بهتره یکیش کوتاهه و یکیش بلنده و هر دو تاش مشکی هستن.مشکی میپوشم که بلکه لاغر نشونم بده ای...
4 بهمن 1392