نشستن نقلی
فاطمه یکتا میشینه
ولی باید حواسم بهش باشه که یهو اینجوری از پشت کله نکنه بیافته:
یه بالش میزارم پشتش که اگه افتاد بیافته روش.
فکر کنم خودش هم از نشستنش خوشحاله
امروز یه اتفاق خوب افتاد که میتونه یه شروع خییییییییییییلی خوب باشه
شروعی که زندگیم رو متحول میکنه!!!
داشتم وسیله هامو میچیدم تو کالسکه که با نقلی برم خونه ی مامانینا
دیدم یه اس ام اس رو گوشیمه از طرف هیئت دانشگاه
اولین جلسه ی کلاس حفظ قرآن امروز در مسجد دانشگاه...........
جالب بود!!! چون خودم چند روزی بود که داشتم بهش فکر میکردم
آخه یه اس ام اس تکان دهنده راجع به قرآن از طرف حوزه اومده بود
به شوهر جان گفتم و اونم با خوشحالی گفت میام دنبالت میبرمت
نقلی رو گذاشتم پیش مامان و رفتم
کلاس خوبی بود
خدایا یعنی من همچین توفیقی پیدا میکنم؟؟؟؟؟؟
حتی در حد چند صفحه!!!!!!!!
راضیه ام فقط بتونم و توفیق داشته باشم.
عصر هم برگشتیم خونه
نقلی روز به روز داره شیرین تر میشه
تو صورت من نگاه میکنه بی خودی با صدای بلند میخنده
بعدش هم من از این حرکتش خندم میگیره
قبلا من تلاش میکردم که بخندونمش الان اون منو میخندونه
با زبون بی زبونیش به من و باباش ابراز محبت میکنه
خدایا شکرت