نقلیه مریض
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده ی گزند مباد
سلامت همه آفاق در سلامت توست
به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد
از صبح جلوی اشکم رو گرفته بودم ولی الان با نوشتن این شعره دیگه نتونستم
صبح دیدم حالش اصلا خوب نیست و مدام میاره بالا سریع به مادر شوهر جان زنگ زدم که ببینم پدر شوهر جان کجاست؟؟؟
میخواستم ازش بپرسم چی کار کنم
همیشه اولین چیزی که به ذهنم میرسه همینه...
مادر شوهر جان گفت که نمیشه با بابا تماس گرفت
وسط صحبتم یهو نقلی حالش بدتر شد و یه عالمه دیگه
منم سریع قطع کردم
(بعد فهمیدم طفلکی مادر شوهر جان به شدت نگران شده بود
دفعه ی بعدش که زنگ زد پشت تلفن بغض کرده بود)
حالت تهوع شدید داشت
منم سریع به شوهر جان زنگیدم
اونم اومد و بردیمش بیمارستان صارم
الهی بمیرم
بی حال رو تخت افتاده بود و هییییییییچی نمیگفت
حتی وقتی یهو باباش رو وسط روز تو خونه دید با اون حالش ذوق زده هم شد
منم تو اون هیری ویری رفتن به بیمارستان جهت روحیه دهی به خودم تو کمد دنبال کیف همرنگ طرحای روسریم میگشتم.شوهر جان هم فاطمه یکتا رو بغل کرده بود وگ وشه ی اتاق منتظر من ایستاده بود(بالاخره پیدا کردم ولی فکر کنم این مسئله ی اهمیت به همگونی رنگها داره واسم تبدیل به یک وسواس میشه )
خلاصه رفتیم و دکتر گفت که یه ویروسه
و بچه ها از پایان 6 ماه شروع به گرفتن ویروسا میکنن
دکتر خیییییلی مهربون بود احساس کردم خودش هم مادره
براش ا آر اس و قطره ضد تهوع نوشت
الان بد نیست البته قبل خواب چند تا اووووووووغ شدید زد
خاله و مامان بزرگ هم شب اومدن عیادتش
دستشون درد نکنه با اومدنشون حال هممون بهتر شد.
فاطمه یکتا کلی با خاله بازی کرد(خدا رو شکر)
دوباره تو خونه حبس شدم
دکتر گفت فعلا جایی نبرش چون ممکنه ویروس جدید بگیره
کلاسامم نرفتم
فردا شب هم ولیمه ی خواهر معصومس که اونم نمیتونم برم
اینم یه عکس از نقلی همراه با آبریزش چشم و بینی که مال اون ویروس لعنتیه
پی نوشت:
شوهر جان شب میگفت بیا کیفاتو بدیم به مستحق
ثواب داره
جامون هم باز میشه
من:نهههه
کیفای عزیزمو