مامان بابام رو مبخوام...
بالاخره خواهر جونم از مکه اومد!!!!!!!!
دلم داشت میپکید دیگه!!!!!!!!!!
ولی فهمیدیم که طاها جونم اونجا همش مریض بوده و حتی کارش به بیمارستان هم کشیده!!!
تمام ظهر با شنیدن این خبر اینجوری بودم
بمیرم برات خاله
الهی فدات بشم
بچم با همون حال مریضش هم شب که رفته بودیم دیدنشون خوشحال بود و میخندید و بازی میکرد...
همه بهم گفتن ویروسش خیلی خطرناکه فاطمه یکتا رو نیار منم رفتم گذاشتمش خونه ی مامان بزرگینا
1ساعت بعد خالم زنگ زد و گفت داره گریه میکنه و آروم نمیشه
فهمیده شما نیستید
من تعجب کردم چون خونه ی مامانم هر چه قدر هم بزارمش و برم براش هیچ مسئله ای نیست آروم میمونه
از طرفی هم خالم رو دوست داره
فقط خونشون یه مقدار براش ناآشنا بود
وقتی رسیدیم خونه ی مامان بزرگم تا رفت تو بغل باباش همون لحظه ساکت شد
البته از بغل باباش بغل من هم نیومد
من رو هم نگاه میکرد و لب بر میچید یه جورایی انگار من رو مقصر میدونست یا دلش پر بود
بد جوری گریه کرده بود
دلم براش سوخت
بنده خدا خاله چه قدر برده بودش تو حیاطشون بلکه ساکت بشه.
اصلا فکر نمیکردم اینجوری غریبی کنه و مامان باباش رو بخواد