فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

نی نی نقلی من و بابا

عروسي...

1393/5/26 1:32
نویسنده : مائده
220 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره  به عروسيه پسر عموي شوهر جان رفتيم

پنج شنبه ساعت هشت ونيم راه افتاديم اونم با اتوبوس 

نقليه نازم تو راه يه فرشته ي آروم و مهربون بود كه هيچي نگفت 

گذاشته بودمش تو كريرش جلوي پاي خودم و شوهر جان و اتوبوس انقدر تاااريك بود كه اصلا نميديدمش و نميدونستم كه خوابه يا بيداره

كه بهو يه صدا شنيدم كه ميگه مامان

عزييييييييزم صدام ميكرد تو اون تاريكي

منم سريع از تو جاش بلندش كردم 

شير ميخواست و بعدش هم تا خود اصفهان خوابيد

عروسي هم خدارو شكر خوب بود و خوش گذشت و فاطمه يكتا هم اولش يكم سر و صدا و شلوغي براش عجيب بود ولي بعد نيم ساعت راه افتاد و شروع كرد به دست زدن و ناي ناي كردن وبوس فرستادن  و شادي كردن

براي برگشت هيچ بليطي نبود نه اتوبوس و نه قطار و نه هواپيما هييييييچي

شوهر جان هم شنبه صبح يه قراره مهم داشت خلاصه ساعت دو نصفه شب بعد از عروسي با يه تاكسي دربستي اومديم تهران 

دوربين رو شوهر جان محل كارش جا گذاشته بود و نتونستم هيچ عكسي عز نقلي تو عروسي بگيرم

ولي خيييلي ناز شده بود  يه پيرهن خوشگل سرخابيه تور توري تنش كرده بودم كه واقعا بهش ميمومد

دختر نازم تلفن رو ميگيره روي گوشش وميگه اَدو

 اصفهان  كه بوديم به عمو فرازش ميگفت دايي  چون به محمد مهدي هم ميگه دايي

 چند روز پيش گيرش افتاده بود زير مبل بهش گفتم كو گيرت  خم شد و با انگشتش زير مبل رو بهم نشون داد كه در اون لحظه ميخواستم گازش بگيرم 

با بابام و هر كس كه بتونه هم توپ بازي ميكنه و توپ رو براشون ميندازه

پسندها (1)

نظرات (1)

خاله خانم
26 مرداد 93 7:32
خدا رو شکر که به سلامتی رفتین و برگشتین... قربون عشقم بشم که میدونه گیرش کجاست و میگه ادو... با گوشی شوهر جانت خوب عکس میگرفتی... من با کلی امید اومدم عکس عروسی ببینم