دااايي وآله
روزهاي پر كار شوهر جان يكي پس از ديگري ميگذرن و من خيييلي كم ميبينمش
ديروز رفته بودم خونه ي مامانينا شب هم عمو اينا و عمم از اهواز اومدن ديدنمون
خيييلي خوب و بود از ديدنشون واقعا شاد شدم
فردا شب عروسيع نويده و ما هنوز تهرانيم
پدر شوهر جان زنگ زده بودو ميكفت كه مائده و فاطمه يكتا بيان يه هفته اصفهان بمونن
خودم اخر هفته ميارمشون كه شوهر جان گفت يعني من يه هفته دخترم ر رو نبينم نميشه كه دلم براش تنگ ميشه
كه مادر شوهر جان گفته بود ما هم خييلي وقته دخترمون رو نديديمااااااا( منظورش نقلي بود )
نقلي خانوم نازم از ديروز همش ميگه دايي دايي و فكر كنم به محمد مهدي داداشه گلم ميگه دايي
دو بار هم امروز به خواهر فاطمه گفت آله كه نميدونم واقعا منظورش خاله بود
خييلي بامزه شده
عشق و علاقه ي خاصي هم به مامانم داره. ديروز از دست من غذا نميخورد ولي مامانم ميداد ميخورد
بابام هم بهش خربزه ميداد دستش رو پس ميزد چندين بار اين كار رو كرد ولي تا مامانم بهش داد خورد و كلا آويزونه مامانم بود در تماااام مدتداااا