واكسن يك سالگي
تمام ترس و وحشتم از يك سالكي نقلي خانومم فقط به خاطر واكسنش بود
واي خداي من دوباره واكسن
چه قدر زود شش ماه تموم شد
با اينكه نقلي نسبت يه واكسناش هيچ واكنش بدي نشون نميداد ولي خب من مامان لوسي ام ديگه
خلاصه شنبه صبح و وقت واكسن يك سالگي فاطمه يكتا فرا رسيد و ما با ترس و وحشت رفتيم بهداشت
اول قد و وزنش رو گرفت و گفت كه همه چيزش عالي و روي نموداره
كارمند بهداشت اولش اصلا اعصاب نداشت و كم حوصله بود و با بي حوصلگي نقلي رو ازمون گرفت و گذاشتش رو ترازو كه همون موقع دختر خوش اخلاقم سرش رو كج كرد و تو صورتش لبخند زد و خانومه بي اختيار گفت
واااااي عزيييزم
و بعدش هم تا آخرش خوش اخلاق شد و خلقش وا شد
شوهر جان نقلي رو بغل كرد و برد توي اتاق واكسن من هم مثل هميشه دنبال يه جايي ميگشتم كه قايم بشم و صداي جيغ بجم رو نشنوم
كه هموون موقع شوهر جان با نقلي كه داشت چشاشو ميمالوند خندون از اتاق اومد بيرون
من: چي شد واكسنش رو نزدن؟؟؟؟
شوهر جان: چرا زدن ولي هيچي نگفت اصلا نفهميد
خيييلي برام عجيب بود آخه جاش هم خون اومده بود ولي دختر صبور و مظلومم صداش در نيومد حتي يه نق كوچيك هم نزد
اين شد كه با شادماني رفتم خونه مامانمينا و تا عصري تا تونستم خوابيدم و استراحت كردم و مامان كلم هم نقلي رو گرفت كه من استراحت كنم
خدايا شكرت