فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

نی نی نقلی من و بابا

تعطيلي هاي عيد فطر

1393/5/12 1:39
نویسنده : مائده
248 بازدید
اشتراک گذاری

خندونکفرداي تولد نقلي جونم با خانواده ي شوهر جان ساعت يازده صبح به سمت بندر انزلي حركت كرديم

و اينگونه بود كه آزمون صبر و استقامت ما آغاز شد

از سر كوچمون ترافيك بود تااااااااااااااا خود شمال

پدرمون دراومداااااااخطا

بيست و هفت كيلومتر رو توي هفت ساعت رفتيم يعني ساعت شش  عصر هنوز به كرج نرسيده بوديم و مسئله اينجا بود  كه همچنان مصمم بوديم كه بريم و همينطور به راه ادامه داديم راهي كه هيچ حركتي توش نبودو تقريبا ماشين وايساده  بودبدبو

ساعت دوازده شب بود و ما به ترافيك جاده ي منجيل رسيديم 

وحشتناك بود

حتي كنار خيابون جا نبود بزنيم كنار و بخوابيم شوهر جان بنده خدا پشت فرمون ميخوابيد وهر نيم ساعتي كه ماشين  يه متر شايد هم كمتر بايد به سمت جلو حركت ميكرد با بوق ماشيناي پشتي بيدار ميشد و پيش ميرفت

خييلي دلم به حالش ميسوخت و براش ناراحت بودم بهش گفتم فكر كنم خدا ميخواد باقيمونده ي گناهات كه تو شباي قدر و ماه رمضون بخشيده نشده الان با اين زجري كه داري ميكشي بخشيده بشه

باد وحشتناكي همراه با خاك ميوزيد و مردم بيچاره اي رو كه كنار جاده چادر هاي كوچيكي زده بودند تا بلكه بتونن بخوابن رو فرا ميگرفتو

چادراشون رو چپ ميكرد يه سري ماشينا جوش آورده بود و زده بودن كنار و بقيه ي مردم خوب و مهربون بهشون كمك ميكردن

نقليه مهربونم تمام راه هيييچي نگفت

فقط شب تو خواب دلش ميخواست تو بغل من باشه و نميدونم چرا تو كريرش گريه ميكرد و اين شد كه من هم نتونستم خوب بخوابم

اين وضعيت ادامه پيدا كرد تا ساعت شش صبح

نگران قضا شدن نماز صبحمون  بوديم

تازه به منجيل رسيديم كه شوهر جان به باباش زنگ زد و گفت با اين وضعيت به بندر انزلي نميرسيم تازه  برگشت هم همين وضعيته بياييد برگرديم

همونجا بود كه دور زديم و رفتيم توي آتش نشاني نماز خونديم

پدر شوهر جان و شوهر جان يكمي خوابيدن و به سمت تهران حركت كرديم نقليه نازم هم شاد و خندان از خواب بيدار شده بودو انقدر ذوق زده بود كه هنوز تو دَدَ به سر ميبريم كه همش با صداي بلند ميخنديد و بازي ميكرد

خيييييلي خسته بودم 

خييييلي زيادسکوت

نقلي وقتي به سمت تهران حركت كرديم همون اولاي راه خوابيد منم خوابم برد و ديگه هيچي نفهميدم كه يهو چشمام رو باز كردم و ديدم كه تو كوچمونيم

خداي من باورم نميشد رسيديم خونه بعد از ١٨ ساعت توي ترافيك وحشتناك بالاخره رسيديم خون و خدا رو شكر سه ساعت  بيشتر تو راه نبوديم واسه ي برگشتمونً

منم شاد و خندان به خونواده ي شوهر جان گفتم كه از اينكه اومديد خونه ي ما خيييلي خوشحالم و اصلا ناراحت نباشيد چون اين روزا تهران خلوته و به جاي شمال تهران رو ميگرديم 

پنج شنبه عصر همگي با هم رفتيم براي ديدن از برج ميلاد بليطخريديم و ر فتيم تو

انقدر شلوغ بود

انقدر شلوغ بود

انقدر شلوغ بود كه صف بازديد از برج دور  خود برج تاب خورده بود

تو صف بوديم كه اذان گفت و تصميم گرفتيم كه نماز بخونيم و رفتيم نماز خونه 

 نماز خونه ي برج ميلاد دو متر در سه متر بود و از تمام فضاهاش حتي غرفه هاي مزخرفش هم كوچيكتر بود

واقعا كه باعث خجالته

برج ميلاد به اون بزرگي يه نماز خونه ي خيييييييييلي كوچولو داشت

كه مجبور بوديم از سر و كول همديگه بريم بالا و كلي وايسيم تا يه جاي كوچيك خالي بشه تا بتونيم فريضه ي واجبمون رو انجام بديم

بعد از نماز هم ديديم كه اگه تا آخر وقت هم وايسيم نوبتمون نميشه بريم تو و تصميم گرفتيم كه برگرديم خونه و فردا صبح زود دوباره بيايم

و به سمت پارك جوانمردان حركت كريم و اونجا هم خييييييييلي شلوغ بود و جاي سوزن انداختن نداشت و بالخره برگشتيم خونه

همينجا بود كه جاري جان ابراز مريضي كرد و بنده ي خدا يه ويروس بدي كه شوهر جان هم چند روز بود كه باهاش مبتلا بود  رو گرفته بود

اونشب بنده ي خدا از درد و مريضي تا صبح نخوابيد و صبح هم پدر شوهر جان گفتن كه ما همينجا شكستمون رو اعلام ميكنيم و برميگرديم اصفهان

اسباباشون رو بستن كه برن كه برقامون رفت

ما خيييلي كم قطعيه برق داريماااا

با يه عالمه اساس آسانسور از كار افتاده بود و اي ن همه پله رو نميتونستن برن

بالخره پدر شوهر اينا ساعت يازده روز جمعه به سمت اصفهان حركت كردند و خدارو هزار مرتبه شكر به سلامتي رسيدن

بشنويد از دلبري هاي نقلي خانوم در اين چند روز براي مامان جون و بابا جونش

همش ميرفت تو بغلشون و سرش رو ميذاشت رو شونه هاشون رو صورتش رو بهشون ميمالوند و خودش رو اوس ميكرد 

يكريز براشون مبخنديد و سر كج ميمرد و عشوه ميومد

ناي ناي ميكرد و دست ميزد

از تو بغلشون بغل هيچكس حتي من و باباش نميرفت

خلاصه پدر شوهرم تمام مدت داشت غصه ميخورد كه وقتي رفتيم اصفهان دلمون براش تنگ ميشه و غم دوريش رو چه جوري تحمل كنيم

تازه وايميساد و دو قدم هم راه ميرفت و خودش رو مينداخت تو بغلشون

با اينكه تعطيلات پر ماجرايي بود ولي در كل بهمون خوش گذشت و خاطراتش باقي موند

فقط تونستیم تو برج میلاد چند تا عکس بگیریم تازه تو محوتش

نقلی در بغل مادر شوهر جان

خدارو هزاران مرتبه شكر

پسندها (1)

نظرات (2)

خاله ارشد
13 مرداد 93 7:45
آخه تهران تو تابستون یه شهر توریستی به حساب میاد و خیلی مهمون داره ... شاید مترو و اتوبوس ها خلوت باشن ولی مکان های تفریحی خیلی شلوغن ... خودت که یادته ما وقتی اهواز بودیم یک ماه از تابستان را تهران مهمان بودیم البته شما هم بد شانسی آوردید و ما با اینکه این چند روز همش بیرون بودیم به اینطور شلوغی برخورد نکردیم
amme eli :)
16 مرداد 93 2:40
salam nini nazi darid khoda hefzesh kone be webe mnm sar bezanid