فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

نی نی نقلی من و بابا

21 رمضان تولد قمریه نقلی

1393/4/28 18:55
نویسنده : مائده
309 بازدید
اشتراک گذاری

محبتيادش بخير پارسال

شب احياي ١٩ ام با وجود اينكه كمي درد داشتم رفتم مسجد دانشگاه ( ساك زايمانمم بردم)

 اصلا نميتونم بگم شب خوبي بود 

هوا خيييييييلي گرم بود و منم تو حياط رو موكت نشسته بودم

دوستم هم كه بچش چهل روزش بود پيشم بود

درد و درد و درد

ولي قابل تحمل بود

بعدش هم تموم شد

فرداي اون روز رفتم خونهي مامانيناچون محمد امين ميترسيد من رو خونه تنها بذاره

احياي شب بيست و يكم هم خونه ي مامانينا بودم ولي محمد امين رفت مسجد

دوباره دردام شروع شد جديدتر و جدددي تر

رفتم تو اتاق خيييييلي سخت بود

بك يا الله بك يا الله بك يا الله

صدايي بود كه از تلويزيون مي اومد و منم به سختي باهاش تكرار ميكردم

سحر محمد امين اومد دنبالم و رفتيم خونه

محمد امين خوابيد ولي من حالم واااقعا بد بود

دلم نمي اومد بيدارش كنم ميدونستم بچه كه به دنيا بياد حالا حالا ها نميتونه بخوابه

از طرفي هم روم نميشد به دكترم اون وقت سحر زنگ بزنم

ساعت شش شد حالم بد و بد و بدتر ميشد

زنگ زدم به دكترم و باهاش صحبت كردم 

گفت كه همين الان  سريعا برو بيمارستان منم ميام اتاق عمل رو هم برات زنگ ميزنم رزرو ميكنم

خدايا باورم نميشد خييييلي لحظه ي شيريني بود 

هيجان هيجان هيجانجشن

بعد از چهار روز درد راحت ميشدم و بعد از نه ماه انتظار ني نيه نازم رو ميديدم تازه اگه ميدونستم خدا قراره همچين فرشته اي بهم بده بيشتر خوشحال ميشدم( ديروز خالم اومده بود فاطمه يكتا رو ببينه گفت مائده اگه ميدونستيم بچت انقدر شيرين ميشه ١٥ سالگي شوهرت ميداديم هه هه) 

خيابونا خلوت خلوت بود و شرهر جان هم خوشحال ِ خوشحال

احساس ميكنم از خونه تا بيمارستان خيييلي راه دوري بود و من تمام راه رو درد ميكشيدم و تند و تند براي كسايي كه بهم التماس دعا گفته بودن دعا ميكردم

خلاصه در ساعت ده چهل و پنج دقيقه ي صبح روز ٢١ رمضان فاطمه يكتا به دنيا اومد و شادي وصف ناپذيري رو در دل من به وجود آورد

خييييلي همه چيز خوب و راحت بود  يه عمل راحته راحت

نميدونم چرا انقدر راجع به اين عمل به من بد گفته بودن

شوهر جان هم خيييييلي خييييلي خوشحال بود و در تمام لحظات كنار من بود

وچشم ازمون بر نميداشت

خواهراي گلم و شوهر خواهرام و بابام و داداشم هم سريع خودشون رو رسوندن مامانم هم از قبل اومده بود اونجا و چون اتاق خصوصي بود هر كي هر ساعتي كه دلش ميخواست ميتونست بره و بياد

مامانم و شوهر جان موندن و بقيه رفتن

تلفن پشت تلفن و تبريک پشت تبريك

هر كي بهم زنگ ميزد بهش ميگفتم كه قيافش شبيه يه نقله

واقعا هم يه نقل چين چيني بود

گردنش رو از همون احظه ي اول تولد نگه ميداشت و شير ميخورد

خانواده ی شوهر جان هم شاد  و خندان خودشون رو به تهران رسوندن

 

اين خاطرات هيچ وقت از ذهن من پاك نميشن

این عکس مال ساعت اول در بیمارستانه

این عکس یک روزگیشه

این عکسا هم مال دو روزگیشه که شوهر جان یکریز با دوربین بالا سرش بود

صبح بعد از سحری نشستیم و فیلمای ریزگیای فاطمه یکتا رو نگاه کردیم

خییلی حال خوبی داشت

ولی دلم برای اون روزاش تنگ شد

دیشب رفتیم مسجد دانشگاه نقلیه نازم در تمام مدت بیدار بود و مثل یه فرشته کوچولو از این ور به اون ور میرفت و بازی میکرد و اجازه داد من و خاله فاطمه اش راحت اعمالمون رو انجام بدیم

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

شیوا
28 تیر 93 19:02
وبلاگ زیبایی دارین.خوشحال میشم به منم یه سر بزنین
خاله بزرگه
29 تیر 93 7:48
خواهر چقدر خاطراتت رو زیبا نوشتی... یادش بخیر چه روز فوق العاده ای بود... چقدر خوش گذشت و چقدر تک تک لحظاتش خوب یادمه... با نوشتت چشم هام پر از اشک شد و خدا رو شکر کردم ....
پیشی و میشی
30 تیر 93 8:25
الهیییی خاله به فدای این نقل بامزه چقدر قشنگ نوشتی خاطراتتو آدم هوس میکنه هر سال یه بچه تولید کنه راستی تو سزارین بودی یا طبیعی؟ پاسخ: سزارين بودم عزيزم خيييلي ممنون سالي يه دونه باشه ديگه اينجوري شيرين نميشه خاطراتش
مامان مریم
30 تیر 93 11:56
سلام خدا حفظش کنه براتون روی ماهشو ببوس