تداركات
خيييييلي عذاب وجدان دارم كه نميتونم روزه بگيرم
احساس ميكنم هيچي از ماه رمضون عزيز نفهميدم
اين روزا تمام خاطرات ماه رمضون پارسال ريز به ريز برام ياد آوري ميشن
روزاي آخر بارداري و انتظار و انتظار وانتظار....
خاطرات شيريني هستن
الان هم كه همش در تدارك تولد هستم
ديروز رفتم خونه ي مامانينا و خواهر فاطمه هم مرخصي گرفته و اونجا بود
خلاصه نشستيم با هم با كلي مقواهاي رنگي رنگي و قيچي و ...
يه عالمه گل بريديم خيييلي هم كيف داد جوري كه مامانم هم آخرش گفت واي منم هوس كردم و بهمون پيوست
داداشه گلم هم كمكمون ميكرد
هنوز هم كلييييي كار دارم خدا كنه همه چي خوب پيش بره خيييلي براش شوق و ذوق دارم
تازه هي طرهاي جديد هم به ذهنم ميرسه كه به تولد اضافه كنم
امشب با شوهر جان رفتيم يه رستوران نزديك خونمون كه همييييشه از رفتنش پشيمون ميشيم
اين دفعه هم روي بقيه ي دفعات
نقلي خانوم مهربونم علاقه ي خاصي به كتاب داره و بدون خوردن و پاره كردن با اشتياق ورق ميزنه و تصاويرش رو نگاه ميكنه و مدت طولاني باهاش سرگرم ميشه
اگر هم من براش داستانش رو بگم كلي ميخنده و ذوق ميكنه و گوش ميده
من و شوهر جان اميدواريم كه نقلي به مامان من رفته باشه و كتاب خون باشه
البته هممون كتاب خون بوديم از بچه گي ولي مامانم هفته اي چهار تا كتاب به علاوه ي روزنامه هاي روز و مجلات و... همه رو ميخونه
خلاصه از وقتي باردار بودم دوست داشتم نقلي كلاً شبيه مامانم بشه
خيييلي هم شيرين تر شده
ميره و براي محبت كردن سرش رُ ميذاره روي شونه ي كسي كه ميخواد بهش محبت كنه و يه لبخند مليح و زيبا ميزنه