مشهد
روزدوشنبه ساعت شش صبح راه آهن بوديمو من با ديدن دوستاي مكمون خواب از سرم پريد و كلي شاااد شدم
عصررسيديم مشهدو ما رو توي مجتمع فرهنگي امام رضا اسكان دادن كه بر خلاف تصوراتم جاي خووبي بود
فكر ميكردم كه سفر سختي و با وجود شلوغي و گرما و نقلي خييلي اذيت ميشم
خلاصه قبل سفر كلي غرغر كردم و همش ميگفتم دارم واسه ديدن دوستام ميرم آخه چرا حالا بليط گرفت
آخر شهريور و توي هفته ي كرامت و ميلاد امام رضا.....
ولي امام رضاي مهمون نوازم حساااابي شرمنده ام كرد
هوا خنك بود
حرم خلوت بود
نقلي هم سالم و شاد بود
اسكانمون خوب بود
و.....
وقتي رفتم تو حرم از خودم خجالت كشيدم
قلبم پر كشيد و رو گنبدنشست و اون موقع بودكه فهميدم به خاطر دوستام نيومدم ......
آقاي مهربوني با اینکه غرغراي من رو شنيد ولي بازم دعوتم کرد
شب اول همراه با تماااام گروهي كه باهاشون رفته بوديم هم نوا شعري رو با صداي بلند ميخونديم و پيش ميرفتيم
با اينكه از دوري كرب و بلا زارم
دلم خوشه اربابي مثل رضادارم
امام رضا دارم
امام رضادارم
.....
من با سه تا از دوستاي مكم هم اتاق شدم كه دو تاشون هم بچه داشتن و از اينكه باهاشون بودم خيييلي شاد بودم شب دوم ساعت سه نيمه شب مونديم بيدار و حرف زديم به ياد شباي خوابگاه واي كه چه قدر بهم چسبيد
بالخره اين دو روز رويايي به پايان رسيد و ما راهي تهران شديم
توي مسير من پيش سعيده نشستم( يكي از هم اتاقيام) و تمااااااام ده ساعت رو حرف زديم
يعني اصلا متوجه طولاني بودن راه نشديمااا
وقتي رسيد تهران من با تعجب گفتم
اِاِاِ تهرانيم
چه زود رسيديم، كاش دورتر بود.
خیلی خوش گذشت
و اما نقلیه نازم تو حرم بی خود و بی جهت همش میخندید و تند وتند چهار دست و پا میرفت وسط مردم و من همش دنبالش بودم
خانواده های مختلف گروهی نشسته بودن و نقلی خانوم دونه دونه میرفت سزاغشون
رفتیم توی یه مغازه برا خرید سوغاتی تا حواسمون به خرید پرت شد برگشتم دیدیم که به به نقلی چنگ کرده تو نقلای مغاره
تو لواشکا
تو شیرینیا و مشت مشت برداشته
منم تند تند همه رو میذاشتم رو پیشخون میگفتم آقا اینم حساب گنید
بعدش هم که رفتم همونجا دستش رو بشورم زد با اون یکی دستش قوطیای ادویه رو ریخت پایین....
تو راه برگشت من داشتم با دوستم حرف ميزدم و نقلي تو بغلم بود و با صندلي پشت سرموون بازي ميكرد كه يهو يه صدايي از پشتمون اومد كه گفت مامانش كيه ؟؟؟؟؟
منم برگشتم ديدم تاته واگن همه دارن با نقلي بازي ميكنن و ازش عكس ميگيرن و دست تكون ميدن...
نقلي هم تا فلش دوربين موبايلا رو ميديد سرش رو خم ميكرد و ژست ميگرفت
خلاصه موقع پياده شدن يه سري خانوماي غريبه اومدن و ازم خداحافظي كردن و گفتن كه براش اسپند دود كنكه فهميدم پشت سريام بودن كه داشتن تو طول مسير با فاطمه يكتا بازي ميكردن
دوربین رو خونه جا گذاشتیم
البته به هر حال تو حرم دوربین راه نمیدن ولی با دوستامونم نتونستیم عکس بگیریم
یه چند تا عکس تکی شوهر جان با موبایلش ریخت که بعدا میذارمشون
این عکسا هم مال قبل از سفرمونن