فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

نی نی نقلی من و بابا

تولد سي سالگي من

1397/4/26 2:24
نویسنده : مائده
227 بازدید
اشتراک گذاری

سي ساله شدم...

سه دهه از زندگيم گذشت

به عقب نگاه كردم و به ثمره ي اين سه دهه

يه عمر درسو تلاش و كوشش ديدم كه حاصلش يه مدرك فوق ليسانس از بهترين دانشگاه كشور بود

 و دو تا بچه ...

خدارو شكر

ولي دلم يه ثمره پر و پيمون تر ميخواد

يه كتاب

يه كار موثر فرهنگي

يه اثر موندگار

ولي هنوز دير نشده..

تازه سه دهه گذشته

بگذريم.

چند وقت پيش داشتيم از پارك برميگشتيم با يه عالمه وسيله پاركي و خستگي...

تو راه برگشت فاطمه يكتا جلو نشست و من عقب بيش صندلي ماشين امير علي...

همون موقع فاطمه يكتا گفت مامان بيا بازي كنيم يعني من مامانم و شما دختري...

واي چه بازي قشنگي...

دلم ميخواست واقعي باشه

به اين فكركردم كه اگر الان من دختر خونه بودم وقتي ميرسيديم خونه ميرفتم تو اتاقم لباسام رو عوض ميكردم و البته پرت ميكردم به وري و بعد شيرجه ميزدم تو تختم و تماااااام....

ولي الان،....

خب يه نوزاد كنارم بود كه الان خواب بود ابن يعني وقتي رسيديم خونه و همه خوابيدن ايشون بيدار ميشن و ميان تو بغل بنده و نميذارن كه من بخوابم...

بعد ياد سبد پيكنيكي پشت ماشين افتادم كه بعد از رسيدن به منزل بايد تخليه ميشد...

عوض كردن لباس بچه ها هم بود....

تو اين افكار بودم كه يهو ديدم تو پاركينگيم

شوهر جان گفت شما امير علي رو بيار منم وسايل رو ميارم...

گفتم:

مگه من دختر نبودم، فاطمه يكتا مامان....

همه خنديدن...

اون موقع كه دختر خونه بودم هيچ وقت قدر اونهمه بيمسئوليتي و آزادي رو نميدونستم و دوست داشتم زودتر بزرگ بشم...

اصلن نميدونستم كه بايد قدر بدونم ...

ولي اين رو ميدونم كه الان هم يه چيزايي دارم كه قدرشون رو نميدونم ولي بعدها دلم براشون تنگ ميشه...

مثل كوچيك بودن و بامزه بودن بچه هام و...

مثل

مثل

جوونيم....

و مثل خيلي چيزاي ديگه كه اصلن نميدنم ....

خدايا شكرت

 

پسندها (1)

نظرات (0)