اين روزها...
روزهاي اين هفته پر از مهماني هاي شيرين بود!!!!
جمعه دوست محمد امين با خانومش اومدن خونمون و كلي حرفيديم
يعني من تو صحبت كردن با يه خانوم هم سن و سال خودم ميتونم ركورد ثبت كنمااااا!!!!!!!!!!!
يكشنبه هم عمه و دختر عمم و مامان باباي گلم اومدن خونمون و خيييييععععععلي خوش گذشت
انقدر مهمون داري بهم چسبيده كه ميخوام بازم مهموني بگيرم
امروز هم با ذوق و شوق رفتم شهروند و دو تا رنگ موي توپ خريدم و با هزار ذوق استعمال كردم كه انقدررررر بي نتيجه بود كه حتي شوهر جان متوجه تغيير من نشدو اصلا موهام رنگ نگرفت......
هنوز هم مشغول فعاليت در حوزه ام و از كارم راضيه ام
خدا بهم توفيق بده تا نيتم رو صاف كنم و يكم مثل همكارام بااخلاص كار كنم
(همچين ساعت كاري ميزنم كه انگار چه خبره....)
رفتن كربلاي شوهر جان تقريبا قطعي شده و مثل اينكه امام حسبن واقعا طلبيدتش
با تمام خطراتش براش خوشحالم چون بالاخره توفيق كمي نيست و انشالله كه نصيب من هم بشه.
فاطمه يكتا ديگه تماااام كاراي بد و خلافش رو ميشناسه چون قبل از انجام همشون برميگرده و تو صورت من اخم ميكنه و منظورش اينه كه بهم چيزي نگو....
خيلي هم بامزه حرف ميزنه جملاتي طولاني و بي مفهوم كه توشون پره واژه ي يك دو سه است...
شوهر جان هم همچنان مشغوله و منم همچنان براي موفقيتش دعا ميكنم و كار ديگه اي هم از دستم برنمياد
امروز براش يه كادو خريدم و كلي هيجان داشتم كه تو نزديكترين مناسبت بهش بدمش بعد ديدم ماه صفره و هييييچ مناسبت شادي بخش و عيدي توش نيست
فعلا قايمش كردم تا بعد....( اگه منم همين فردا صبح بهش ميدمش، مگه من ميتونم چيزي تو دلم نگه دارم.....!!!!!!)
فاطمه يكتا امروز از يكي از عروسكاش كه مامان بابا ميگه ترسيد و اومد تو بغل من
خيييلي برام عجيب بود!!!!!!