فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

نی نی نقلی من و بابا

مشغله جديد من

من اكنون يك مادر شاغل هستم. همه جيز از اونجايي شروع شد كه احساس كردم هيچ مشغله فردي ندارم  و همش دارم برا بجه ها و خونه كار ميكنم اين خيلي حس بديه اينكه حس كني اصلن ديگه مال خودت نيستي  ساعتي برا خودت نداري با يكي از دوستام مطرح كردم كفت به نوشتن و تحقيقات علاقه داري  گفتم :بله خيلي  زياااد ٫فت بيا تو دفتر روزنامه مطمينم كه سرديير از تو خوشش مياد الان يك ماه و نيمه كه كارم رو شروع كردمدبير سرويس اقتصادي روزنامه شريف عاليه خيلي دوسش دارمميخونم و ميخونم وميخونم يادداشت ميكنم و يادداشت ميكنم و يادداشت ميكنم و در آخر متن تحليلي خودم رو مينويسم يه پا اقتصاد دان و بژوهشگر شدم برا ...
29 شهريور 1397

روز دختر سال 97

روز دختر هر سال در خانه ی ما با قدرت برگزار میشود... و دختر خانوم ما سال به سال خانوم تر میشه امسال هم روز دختر رو با یه عالمه کادوی رنگاوارنگ دخترونه جشن گرفتیم امیر علی هم برای کیک و شمعاش ذوق میکرد ...
26 تير 1397

روند رشد امير علي و فاطمه يكتا

حامير علي بدون شك خنده رو ترين بچه ي دنياست اين رو من كه مادرش هستم فقط نميگم بلكه همه و همه و همه ميگن... اين روزها فاطمه يكتا و امير علي خيلي قشنگ با هم بازي ميكنن و من جدا از ديدنشون لذت ميبرم فقط يه نگراني كوچيكي ته ته ته دلم هست كه ميگه نكنه بعدا اينطور نباشن چون بالاخره اميرعلي الان كوچيكه و رسما نقش عروسك رو داره و خب فاطمه يكتا هم خيلي خيلي خوب باهاش كنار مياد و هر چي ميخواد بهش ميده حتي عزيزترين اسباب بازياش رو.. جا داره از مناعت طبع دختر جان تقدير و تشكر كنم كلن نسبت به هيچ وسيله ايش حساس نيست و به راحتي ازشون ميگذره تو اين فقره بنده هيچ دخالت تربيتي نداشتم و احساس ميكنم كاملن  ژنتيكيه... امروز ...
26 تير 1397

غول بد جنس

يكي از غولايي كه شكستش داده بودم برگشت... ايشون غول چاقي هستن... وااااي ازش متنفرم يعني اصلن كار ندارم به اينكه ميگن حالا خيلي هم بد نشدي بابا مهم اينه كه خوش تيپي هنوز اصن كي گفته چاقي بده تازه خيلي هم بهت اومده و ... هزار تا حرف ديگه من خود خود من از چاقي خوشم نمياد رژيم گرفتم از دكتر و مصمم شروعش كردم  ولي به محض شروع كردن يعني همون شب اول امير علي تا صبح شير ميخواست و كلافه بود و معلوم بود كه به اون شير چرب و شيرين عادت كرده و اين شير رژيمي بي رمق سيرش نميكنه يه هفته اي مقاومت كردم و به رژيم ادامه دادم... ولي آخرش امير علي پيروز شد... دلم سوخت... خيلي معصومانه گرسنه بود يعني ...
26 تير 1397

تولد سي سالگي من

سي ساله شدم... سه دهه از زندگيم گذشت به عقب نگاه كردم و به ثمره ي اين سه دهه يه عمر درسو تلاش و كوشش ديدم كه حاصلش يه مدرك فوق ليسانس از بهترين دانشگاه كشور بود  و دو تا بچه ... خدارو شكر ولي دلم يه ثمره پر و پيمون تر ميخواد يه كتاب يه كار موثر فرهنگي يه اثر موندگار ولي هنوز دير نشده.. تازه سه دهه گذشته بگذريم. چند وقت پيش داشتيم از پارك برميگشتيم با يه عالمه وسيله پاركي و خستگي... تو راه برگشت فاطمه يكتا جلو نشست و من عقب بيش صندلي ماشين امير علي... همون موقع فاطمه يكتا گفت مامان بيا بازي كنيم يعني من مامانم و شما دختري... واي چه بازي قشنگي... دلم ميخواست واقعي باشه به اين فكركردم ك...
26 تير 1397

آغاز سال ٩٧

بالاخره تموم شد... روزاي سخت كوليك و شب بيداري و رژيم كوليك و نوزادي و بچه اي كه نميدوني چشه.... انصافا بچه دوم راحت تره ولي سه ماهه اول كلن سخته الان ديگه خدارو شكر خيلي بامزه و خوردني و خوش اخلاق يه تناقض سختي تو اين روزا هست از طرفي تو خونه احساس خستگي وبي حوصلگي ميكنم يه وقتايي... كاري كه دستم بود رو پس دادم ( نصفه) چون وقت نداشتم واقعا هم وقت ندارم حتي برا غذا درست كردن و كاراي ساده خونه  آقا امير علي يكم بغلي و خواب سبك هستن از طرفي ميدونم دلم برا اين روزا تنگ ميشه نميدونم دوست دارم زودتر بگذرن و برم سر كار و زندگي به روال عاديش برگرده يا اينكه كشدار و طولاني بشن... صبح امير علي رو نگاه ميك...
10 ارديبهشت 1397

به دنيا آمدن امير علي

 امیر علی ساعت یک ربع به نه شب متولد شد و این آغاز بک فصل جدید در زندگی من بود مادر دو فرزند بودن برای من که هنوز حتی مادر بودن خودم رو خیلی باور نکردم کمی عجیبه.... با اینکه بچه ی دوم بود ولی حس متفاوتی داشت همه چیز انگار نو بود اتاق عمل. دکترا . پرستارا. فیلمبردار و عکاس که از اول باهام بودم و تمام لحظات رو ثبت کردن وقتی به دنیا اومد و صدای گریه اش رو شنیدم از خوشحالی گریه کردم... کوچولو و سفید و بامزه بود شوهر جان هم با لباس مخصوص اتاق عمل پیشم بود ناف بچه رو برید و همونجا عکس سه تایی گرفتیم ( جای دختر گلم خالی بود. حیف که فاطمه یکتا رو راه نمیدادن) این لحظه ها هیچ وقت از یادم نمیرن حتی اگه جایی ثبتشون نکنم امیر علی گرس...
1 اسفند 1396

لحظات در تب و تاب آمدن امير علي

روزهاي سخت و شيريني رو ميگذرونم سختيش مال درداييه كه دارم و شيرينيش مال اينه كه دردا نشون دهنده ي تولد فرزند جديد خانواده است همه منتظريشيم همه منتظرشن مامانم اينا در حالت آماده باشن شوهر جان طفلك شبي بيست بار با استرس ميپره ميگه خوبيييييي؟؟؟؟ ولي همين باعث شد با يك سرعت نور مانند همه ي كاراي عقب افتاده رو انجام بديم لحظات انتظار براي فاطمه يكتا هم داره بالاخره به پايان ميرسه من به خاطر وضعيت اورژانسيم بيشتر استراحت ميكنم و بيشتر كارارو همسر جان انجان ميدن فاطمه يكتا اونروز. ميگفت مامان: بابام چقدر بايد زحمت بكشه پاشو كمكش كن ...
19 آذر 1396

دخترم به پيش يك ميرود

خيلي وقته كه دلم ميخواد خاطرات رو بنويسم و نميشه و حالا شروع ميكنم.... خب اتفاق خوب اول اينكه امير علي تا كمتر از دو ماهه ديگه به دنيا مياد و ما حسابي داريم خودمون رو براي وجود پسر عزيزمون آماده ميكنيم... فاطمه يكتا حسابي خوشحاله و روزها رو براي ديدن داداشش ميشماره.... براش كادو ميخره... كلي هم ذوق وسيله هاش رو داره... همون احساس خاصي كه من و همسر جان براي ورود فاطمه يكتا به خونمون داشتيم رو حالا فاطمه يكتا داره... ورود يه ني ني جديد... من و همسر جان هم با اينكه تجربه اش رو داشتيم ولي بازم برامون تازگي داره شايد چون يه جنسيت متفاوته هفتهي پيش رفتم و يه عااالمه وسيله ي نوزادي خوشگل و پسرونه خريدم... سعي كردم همه رو آبي آسموني و...
8 آبان 1396