فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

نی نی نقلی من و بابا

به دنيا اومدن ني ني ياس

خدايا اين روزا رو دوست دارم شيرينن، مثل يه هديه ميمونن همه خوشحالن، همه ميخندن و همه راجع به يه اتفاق خوب صحبت ميكنن.... ياس به دنيا اومد در تاريخ شش مرداد نود و چهار يه فرشته ي سفيد با لپاي صورتي و خيلي خيلي ناز به دنيا اومد صبح روز سه شنبه با استرس از خواب بلند شدم و به خونه مامانم اينا زنگ زدم داداشم گوشي رو برداشت و گفت كه ني ني ياس به دنيا اومدهو خدارو شكر همه چيز خوبه زدم زير گريه اشكام پشت هم ميومدن... يك بار ديگه خاله شدم چرا خاله شدن از مادر شدن شيرينتره شايد چون احساس مادري رو دارهولي ديمگه درد و بيمارستان و.... نداره؟؟؟؟؟؟!!!!!!!   خدايا شكرت ...
9 مرداد 1394

پيشرفت هاي دو سالگي

اونقدر سرعت رشدت در اين سن بالا رفته و يهويي بزرگ و خانوم شدي كه نميدونم از كجا شروع كنم يه توپ دارم قلقليه رو خيلي بامزه ميخوني تمام لالايي هايي كه شبا برات ميخونم رو حفظي و همراهم ميخوني يه روزي اقا خرگوشه رو نصفه نيمه و تو حوض خونه ي ما ماهي هاي رنگارنگ رو ميخوني... رنگاي اصلي رو بلدي قرمز و سبز و زرد و آبي... بيشترين كسي هم كه تو زندگيت دوسش داري مامان منه و البته يكم مشكل زاست چون وقتي ميريم خونه مامانم ديگه حاضر به جدا شدن از مامان جونت نيستي و تا يك ساعت بعد جيغ و داد و گريه داريم... البته مامانم هم وااااقعا برات وقت ميذاره و حوصله به خرج ميده و محبت ميكنه... كتاب ميخونه، عروسك بازي ميكنه، توپ بازي و طناب بازي ميك...
4 مرداد 1394

سفر به كردستان

سفر به كردستان واقعا عالي بود و خدارو شكر بهمون خيلي خيلي خوش گذشت هواي عالي كوهستان، كبا بهاي خوشمزه ي كردستان، مناظر عالي و از همه مهمتر مهمان نوازي و خوش وفتاري مردم خوب كردستان  كه توي اين سفر بيشترين چيزي بود كه به چشم ميخورد روز اول رفتيم كرمانشاه و شب رو اونجا مونديم صبح به سمت مريوان حركت كرديم از جاده اي كه بلند ترين و مرتفعتريم جاده در ايران شناخته شده وحشتناك بود بسيار بسيار پيچ در پيچ و خطرناك، شانه ي جاده دره اي بود كه انتهاش ديده نميشد من چشمام رو ميبستم و ترجيح كيدادم خواب باشم تو دل همون كوههاي بلند  توي يه رستوران كنار جاده  وايساديم و نهار خورديم و تمام رشته كوههاي زاگرس زي...
3 مرداد 1394

جشن تولد ٢ سالگي

  با توجه به اينكه در ايام تعطيلات عيد فطر خانواده همسر قصد اومدن به تهران رو داشتن، تولد فاطمه يكتا از ٨ مرداد به بيست و چهارم تير منتقل شد و اين شد كه تولد دختر خانوم رو دوهفته زودتر گرفتيم... براي تولد برنامه هاي مختلفي داشتم تم تولد رو هلو كيتي انتخاب كردم طراحي عكسها رو خودم با فتو شاپ انجام دادم برنامه ي شام و تنقلات رو تنظيم كردم يه مسابقه توپ در سبد ترتيب دادم كه به پنج گروه اول برنده جايزه اعطا ميشد ... تزيينات خونه يك روز كامل طول كشيد و فاطمه يكتا خانوم هم تو كارا بهم كمك ميكرد وقتي ميرفتم رو چهارپايه كه ريسه و بادكنك نصب كنم از اون پايين بهم چسب و قيچي ميداد و تمام مدت هم با خوشح...
3 مرداد 1394

از شير گرفتن

از ماهها قبل وحشتي توي دلم براي از شير گرفتن دختر خانوم وول وول ميخورد... و داستانهاي شب نخوابيها و بد قلقيهاي بچه بعد از گرفتن از شير اين نگراني رو تشديد ميكرد تا اينكه چهار روز قبل از ماه رمضون با تشويق دوستم به صورت ناگهاني نقلي خانوم رو از شير گرفتم صبح زود رفتم خونه مامانم و وقتي كه فاطمه يكتا اومد پيشم شير بخوره گفتم مامان جان... خراب شده اونم خيلي شيك گفت باشه و رفت پي بازيش.... خداي من باور نكردني بود به همين راحتي.... نه گريه اي.... نه اصراري... شبم خوابيد تا صبح فقط شبا پا ميشه يكي دوبار آب ميخوره و ميخوابه...  البته بعد از دوهفته يك مقدار بهانه گير شده بود ، نه اينكه بگه شير ميخوام ولي سر چيزا...
3 مرداد 1394

بازگشت شوهر جان به خانه

خدارو هزار مرتبه شكر شوهر جان ظهر چهارشنبه رسيد خونه و هممون از ديدنش شاد شديم خوشبختانه از سفرش راضي بود و همه چيز به خوبي پيش رفته بود فاطمه يكتا خانوم ازديدن باباش كلي ذوق زده شده بود و دلش نميخواست از بغل بابا بياد پايين... حتي غذاش رو هم برده بود بابا بهش بده... شوهر جان يه كادوي تولد خيلي جالب بهم داد يه ربات كه خونه رو جارو ميكنه... خودش شارژ ميشه و يه چيزايي هم ميگه خلاصه از شر جارو برقي كشيدن نجات پيدا كردم فاطمه يكتا خانوم واقعا بزرگ و خانوم شده تك تك سوغاتياي باباش رو روي تنش ميگرفت و ميگفت بههههه و بعدش برميگشت و چند بار به باباش ميگفت بابا مرسي براي خودم خيلي عجيب بود اصلن فكر نميكردم مفهوم هديه و س...
22 خرداد 1394

روز تولدم

  امروز روز تولدمه.... شوهر جانم نيست  در خانه پدر خدارو شكر همه چيز خوبه و خيلي خوش ميگذره فاطمه يكتا از اينكه يه مدت طولاني خونه مامان جون بابا جون مونده خيلي خيلي خوشحاله و يكريز ميگه مامان جون ،بابا جون، دايي.... از هر دري ميره مياد ،با همه سلام ميكنه... ديروز برديمش درياچه چيتگر كه به ماهيا غذا بده... تو خونه دهنش رو باز و بسته ميكرد و اداي ماهيارو در كي اورد خيلي بامزه بود كلا خيلي بامزه شده و خيلي قشنگ به همه اعضاي خونواده ابراز محبت ميكنه... دلم براي شوهر جان تنگ شده ياد خاطرات بچگي تولدم مي افتم ، اون موقع ها روز تولد بهترين روز و خاطره انگيز ترين روز در سال بود مشكوك شدن همه ي اع...
18 خرداد 1394

يكسال و ده ماهگي دخترم...

شوهر جان اين روزا سخخخخت مشغوله كاراي پيش از سفرشه خيلي دلم ميخواد بهش كمك كنم ولي واقعيتش اينه كه بيشتر كارا با خودشه فقط بهش گفتم كه خريداي باقي مونده( يه سري خوراكي) و بردن كت و شلوارت به خشك شويي و بستن چمدونت با من ... با دغدغه ها ي اون فكر  منم مشغول ميشه... خدايا كمكش كن امروز رفتيم به مراسم سوم خاله ي بزرگ مامانم ، خيلي سخت بود ديدن دختر خاله هاي مامانم كه در فراغ مادر جان سوزانه اشك ميريختن صحنه اش هنوز جلوي چشممه فاطمه يكتا تو سالن از اين ور به اون ور ميرفت و به آشناها يا غريبه هايي كه خوشش مي اومد سلام ميكرد هر كي هم بهش ميگفت مامانت كو؟ من رو بهشون نشون ميداد و ميگفت: مامان ايناهاش دخترم ي...
11 خرداد 1394

گفتن واژه ي فاطمه يكتا

  روزهاي زيباي ماه شعبان يكي پس از ديگري ميگذرن... خيلي خوبه هر روز جشن و عيد... امروز روز ميلاد حضرت علي اكبر  و روز جوان بود كه به اين مناسبت براي شوهر جانم يه كادوي كوچيك خريدم و خوشحالش كردم شوهر جان هفته ي ديگه به آلمان ميره ، طرحش توي جشنواره پل برنده شده كه كلي باعث خوشحالي و افتخار خانواده شد دوريش سخته و دلم براش تنگ ميشه ولي به خاطر موفقياتاش از ته قلبم خوشحالم فاطمه يكتا امروز براي اولين بار اسمش رو كامل گفت: فاطمه يكتا... و اينكه امشب رو با شيشه شير خوابيد و اين خودش يه شروع خوبه براي از شير گرفتن خيلي قشنگ شيشه شيرش رو گرفت و رفت تو بغل باباش و انقدر خورد تا خوابش برد انشالل...
10 خرداد 1394